Part 19

497 102 81
                                    

[ Round And Round /Heize]

بالاخره وقتی حس کرد سردردش آروم گرفته چشماشو باز کرد و به سقف اتاقش زل زد. دستایی که تا الان شقیقه هاشو میفشردن رو پایین اورد و انگشتاشو روی شکمش توهم قفل کرد. به شدت بی انرژی، خسته و بی حال بود. عضلاتش درد میکرد دقیقا مثل زمانی که سرما میخورد یا تب شدید داشت. با این تفاوت که الان هیچ ویروس یا میکروبی باعث این حالاتش نمیشد. شاید یه ویروس ماوراطبیعی؟؟

برای همین کرولاین پیشنهاد داده بود که یکی از  جادوگرا پسرک رو چک کنه تا بفهمن چه اتفاقی داره براش میفته‌.

همه چیز از همون شبی شروع شد که گرگینه های بیکن هیلز به مدرسه حمله کردن و یکی شون به بازوش آسیب زد. و همچنین نباید گاز گرفته شدن توسط لوشن رو فراموش میکرد که دقیقا تو روز کشته شدن تایلر بود‌.

بی اختیار قطره اشکی از گوشه ی چشمش غلتید و رو تختی پسرکو نمدار کرد.حالا که باز همه ی اتفاقات وحشتناک گذشته رو به خاطر آورده بود سردردش هم برگشت. اما درد روحیش غیر قابل تحمل تر و بدتر از درد جسمیش بود.

تو این یکماهی که از عملیات نجات کرولاین میگذشت خیلی اتفاقا افتاد. مثل از دست دادن سه نفر از گله ی متحدین...جولیا، مادربزرگ استایلز که فقط چند روز از اومدنش به بیکن هیلز میگذشت و همون چند روز کافی بود تا لو بره که جولیا هم یه گرگینه ست.ولی از نوع جادوییش که در هر صورت استایلز خیلی راجبش نمیدونست.

نفر بعدی رابرت ویتمور ،پدر جکسون بود. جفتشون توی غافلگیری که جرارد آرجنت برای گله ی متحدین ترتیب داده بود کشته شدن. اگه بانی، جادوگر گله ی بیکن هیلز به دریک و کریس راجب تله نمیگفت شاید الان دیگه گله ای وجود نداشت... با همه ی اینا دیر جنبیدن و دو نفرو از دست دادن

گذشته از این میونه ی استایلز و دریک بخاطر دلایل مختلفی که یکیشون مرگ مادربزرگ مهربونش بود بهم خورد.

با بلند شدن صدای زنگ در از روی تخت پایین اومد و با هزار زحمت خودشو به در رسوند..
وقتی درو باز کرد با دختر نوجوون بلوند خندون و جادوگری که به تازگی به گله متحدین پیوسته رو به رو شد.

با لبخند بی جونی کنار وایساد تا اونا بتونن داخل بیان: خوش اومدین
نگاه نگران اونارو روی خودش حس میکرد و این باعث میشد کمی معذب شه.
"فکر کنم بهتر باشه دراز بکشی. انگار هر لحظه ممکنه غش کنی"
حتی بانی هم فهمید که استایلز به زور روی پاهاش وایساده

پس همه باهم به اتاق خواب پسرک رفتن و اونو روی تخت خوابوندن. اتاق خوابش حسابی شلوغ و پر شده بود از چیزای مختلف. از وسایل ورزشی گرفته تا کتابای پخش و پلای روی میز تحریر و تو کتابخونه. حتی دیوار هم جای خالی نداشت چون به تصرف پوستر و برچسبای عجیب غریب در اومده. برعکس کل اتاقش ، تخته ی جنایاتش کاملا تمیز و خالی از هر عکس و پونز و نخی بود.

He's My WolfDonde viven las historias. Descúbrelo ahora