Part 16

512 106 36
                                    

وقتی به اندازه ی کافی از عمارت دور شد گوشیشو روشن کرد و شروع کرد به پیامک فرستادن
" برای چند تا خبر دسته اول از دریک چقد بهم میدی؟ "

زیر درختی نشست و با پوزخند روی صورتش به صفحه ی سیاه موبایل خیره شد.
خورشید در حال فرو رفتن توی آب رود خونه بود و آسمون قرمز شده رو به تاریکی میرفت.

دقیقا مثل اتفاقاتی در انتظارشونه.
کی میدونه؟ شاید دریک توی جنگ کشته شه و کلاوس دوباره سر دستشون بشه
شایدم برعکس
حتی ممکنه خودش بمیره
هرچیزی ممکنه. برای همین میخواست تا زمانی که میتونه زندگیه خوب و پر منفعتی داشته باشه
براش مهم نیست بقیه چه قضاوتی راجبش میکنن یا حتی چه القابی بهش نسبت میدن
خودش اعتقاد داره که هیچ وقت اشتباه نمیکنه و به کسی ضرری نمیزنه
همین کافیه

کمی طول کشید اما بالاخره نوتیفکشن براش اومد.
سریع رمزو زد و مسیج رو خوند
" بستگی داره اطلاعاتت چقدر بدرد بخور باشه "

پوزخندش پررنگ تر شد و سریع تایپ کرد
" فکر میکنم معشوقه و پسر دریک هیل به اندازه ی کافی مهم و بدرد بخور باشن"

با شنیدن صدای موتور ماشین آشنا از جاش بلند شد و لباساشو تکوند
راه محل قرار رو در پیش گرفت که دوباره براش مسیج اومد.
اول قصد خوندشو نداشت. اما وقتی دید از طرف کلاوسه سریع بازش کرد
" تئو...هیچوقت ناامیدم نکردی پسر!! ما دیگه رسیدیم. قبل از مبارزه باید حتما یه صحبتی باهم داشته باشیم "

جواب کوتاهی فرستاد و موبایل رو تو جیب جلوی شلوارش گذاشت
" حتما نیک "

هوا تقریبا تاریک شده بود پس برای پیدا کردن راهش از چشمای زرد گرگینه ایش کمک گرفت
محل قرار جایی بین مرکز جنگل و عمارتشون بود
انتظار داشت سالواتور ها اول به عمارت برن اما وقتی که Chevy Camaro مشکی دیمن رو تو محل مبارزه دید تعجب کرد.
البته خیلی دور از انتظار هم نبود که کلاوس برای اثبات خودش عجله داشته باشه.

دستاشو بهم کوبید و به طرفشو دوید: خوش اومدین دوستان
دیمن چشم قره ای بهش رفت و اداشو دراورد. با حرص گفت: این دوستان حداقل ده سال ازت بزرگترن.
تئو کنار کلاوس ایستاد:خب که چی؟
دیمن ابروهاشو بالا انداخت و دوباره قیافه گرفت ولی حرفی نزد. چون الینا نیشگون محکمی از بازوش گرفت و با نگاه معنا داری به نشونه ی تموم کردن جر و بحث بی هدف بهش زل زد.

تئو هم به کلاوس نزدیکتر شد و اطلاعاتی که تو گوشیش ذخیره کرده بود رو بهش نشون داد. هیچکدوم حرف نمیزدن و فقط با چشماشون نوشته و تصاویر رو دنبال میکردن
چون میدونستن هر چقدرم آروم صحبت کنن بقیه با قدرت شنوایی ماورائیشون میتونن بشنون و این چیزی نبود که نیکلاوس بخواد
سر آخرین عکس ،گرگینه ی بور دستشو روی صفحه ی گوشی گذاشت و سرشو بالا گرفت: اومدن
تئو رد نگاه کلاوس رو گرفت و به افراد آشنایی که منتظرشون بودن رسید. گوشیشو سریع خاموش کرد و تو جیبش گذاشت

He's My WolfWhere stories live. Discover now