Part 18

507 116 43
                                    


بعد از رسیدن بچه ها به عمارت ،همشون با کمک الینا و تئو خودشونو تمیز کردن و یه دست لباس از کوچیکترین دختر و پسر گله قرض گرفتن. گرگینه ها هم بعد از عوض کردن لباسای کثیف و خون آلودشون دور هم توی سالن نشیمن جمع شده بودن.

سالن حسابی بزرگ بود طوری که دو ست مبل توش جا میگرفت. راه پله مارپیچ به دو طبقه ی بالا و اتاق زیرشیروونی ختم میشد و تو هر طبقه هم پنج تا اتاق خواب وجود داشت. از پنجره هایی که با پرده های بلند سفید رنگ پوشیده شده بودن میشد منظره ی جنگل و دریاچه رو دید. دیوار و کف خونه رنگ قهوه ای چوبی داشت و همین رنگ حس گرمی و صمیمیت رو بهت القا میکرد. هر کسی یه گوشه ی سالن ایستاده یا نشسته بود.
نگرانی و ترس توی چهره و حرکات همه مشخص بود. هرکسی به نحوی این احساساتو بروز میداد.

بعضیا مثل نیکلاوس با پرخاشگری و داد زدن، یسری هم مثل استفن با سکوت و آرامشی که بوی طوفان میداد. فریا و ربکا هم بعد از کلی سر و کله زدن با خاکستر جادویی و نقشه که به هیچ نتیجه ای نرسیده بود از اتاق زیرشیروونی بیرون اومدن و به بقیه پیوستن. فریا بلافاصله اعلام کرد که صد درصد گله ی بیکن هیلز هم یه جادوگر داره که جای کرولاین و همینطور محل اقامت آلفاشونو پنهون کرده. ولی همچنین اطمینان داد که میتونه با تلاش بیشتر میتونه یه منطقه ای که توش هستن رو گیر بیاره . حرفای جادوگر کمی به آروم شدن جَو کمک کرد.

با تمام پافشاری های هایلی برای بیشتر استراحت کردن نیکلاوس، گرگینه ی یکدنده از اتاقش بیرون اومد و سر مجلس روی مبل سلطنتی طلایی کرمی نشست.
دریک دقیقا روی مبل کنار کلاوس با جدیتی که ازش انتظار میرفت تو فکر فرو رفته بود. اما برعکس تصور بقیه در اصل سعی داشت روی پسرکش که توی یکی از اتاق ها درحال تعویض لباس بود تمرکز کنه. بوی خون اشنا نگران ترش میکرد.

وقتی استایلزو تو اون حال فجیح دید دست و پاهاش سست شد و بدون اینکه بفهمه اشک به چشماش هجوم آورد.
استفن به سختی تونست آلفای جدید گله رو کنترل کنه که جلو اون همه آدم استایلزو تو بغلش نگیره و زار نزنه
حالا هم با اون قیافه ی مثلا جدیش بیشتر شبیه پسر بچه ای شده بود که بخاطر اینکه براش اسباب بازی مورد علاقه اشو نخریدن قهر کرده
دریک تو ذهنش مدام باخودش بحث میکرد که این بی انصافیه. چرا نمیتونست بعد از این همه مدت فقط اون بچه رو تو آغوش بگیره؟؟
براش اهمیتی نداشت که بقیه چی فکر میکنن. احساسات و کشش قوی و عجیبی که نسبت به استایلز داشت حالا بیشتر از قبل درحال شعله ور شدن بود. قلبش جوری محکم و تند تو سینش میکوبید که حس میکرد استخون قفسه ی سینش قراره به زودی بشکنه. تک تک عضلات بدنش نبض میزد. انگشتاش پارچه ی دسته ی مبل رو مچاله کرده بودن.

واقعا شانس آورده بود که همه سرگرم حرف زدن و نقشه ریختن بودن و بهش توجه ای ندارن. البته به جز تئو ،نیکلاوس و استفن
سه گرگینه ی کنجکاو تمام مدت آلفاشونو زیر نظر داشتن کهل با وارد شدن استایلز به عمارت و واکنش ضایع دریک دیگه همه چیز رو شده بود

He's My WolfWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu