Part 22

485 116 49
                                    

از اونجایی که این پارتو یکم دیر گذاشتم فردا یه پارت دیگه هم براتون میزارم به شرطی که ووتا و کامنتارو بترکونین😉


پیچیدن عطر آشنا و شیرین موردعلاقش تو بینیش مجبورش کرد پلکاشو از هم باز کنه. زیاد طول نکشید تا از دنیای خواب و رویا بیرون بیاد و متوجه ی پسر کوچولوی غرق خواب توی بغلش بشه.

سر پسر روی بازوش بود و مشخص بود که کل شب تو این حالت بودن چون دستش تقریبا بی حس شده.
برای چندمین بار بوسه ای به موهای نامرتب استایلز زد و عطرشو عمیق بو کشید.

میخواست ثانیه به ثانیه ی این لحظات و به ذهن بسپاره. نمیدونست پسرکش چقدر دیگه میتونه تحمل کنه و دووم بیاره
حتی جرعت نداشت نبودشو تصور کنه.

روزی که دیگه استایلزی نباشه تا با اون موهای قهوه ای آشفته و لباسایی که به ندرت از طیف رنگی قرمز خارج میشدن جلوش وایسه و به جونش غر بزنه. کلی فحش و بد و بیراه نثارش کنه تا دریک خودخواه رو از قلعه قدرت و خشمش بیرون بیاره.و در آخر در آغوش همدیگه گم بشن و پرواز کنن به دنیای خودشون.
جایی که نه جنگ و مبارزه ای هست نه نگرانی و دلواپسی برای آینده ی نامعلوم
فقط دریک بداخلاق هست و استایلز پر حرف
نه...

نمیتونست امکان پذیر باشه..استایلز قوی تر از این حرفاس و جادوگرا حتما یه راهی پیدا میکنن

با این فکر بالاخره از تخت جدا شد و برای پسرک جای بیشتری باز کرد.
بعد از گرفتن یه دوش کوتاه به طبقه ی پایین رفت تا وضعیت بقیه رو بسنجه
همینکه پاش به پله ی آخر رسید متوجه ی حضور نواه توی سالن نشیمن شد.

اخماشو توهم کشید و به سمت مردی که از قرمزی چشما و پف صورتش مشخص بود دیشب رو نخوابیده قدم برداشت: نواه؟
کلانتر تا صدای آلفا رو شنید از جا پرید و به سمتش رفت:دریک..حال استایلز چطوره؟؟
دریک دستشو روی شونه های افتاده ی مرد نگران گذاشت و فشاری بهشون آورد: خوبه خوبه. الان بهتره. هنوز خوابه
نواه سرشو تکون داد و با حالت عصبی دستشو روی صورتش کشید:خدایا...من یه پدر افتضاحم. چطور متوجه ی حالش نشدم..
دریک سعی کرد از در همدردی و امید وارد بشه:هی.. ما یه راهی پیدا میکنیم .اتفاقی برای استایلز نمیفته
"ممنون مرد..خیلی ازت ممنونم که مواظبشی"

برعکس انتظار دریک ، نواه حتی مرد گرگی رو سرزنش هم نکرد. شاید چون هنوز از همه چیز خبر نداره؟ نمیدونست بقیه چقدر از ماجرا رو به کلانتر گفتن. امیدوار بود قسمت ازدواج رو بهش گفته باشن چون روشو نداشت که موقع این بحث تو چشمای نواه نگاه کنه.

کم کم سر و کله ی بقیه هم پیدا شد. فریا و ربکا از آشپزخونه با دستای پر اومدن و میز غذاخوری رو چیدن. کمی طول کشید ولی بالاخره کرولاین هم برای کمک بهشون پیوست. اما کلانتر خسته بعد از گرفتن لیوان قهوه از جادوگر تیره پوست به اتاق خواب دریک رفت تا پسرشو ببینه

He's My WolfWhere stories live. Discover now