۲۴

1K 303 30
                                    

شاید می تونست سرش داد بزنه.
فحشش بده.
بهش لگد بزنه.
و بعد اینکه تو صورت مکار و متظاهرش تف می اندازه، حلقه رو پرت کنه تو سطل آشغال‌.

شایدم حلقه رو به عنوان خسارت واسه این مدتی که چانیول سرکارش گذاشته می‌گرفت و با پولش قلب شکستشو تسکین می داد.

یا لااقل بعنوان خسارت از کار بیکار شدنش بعنوان مجری در نظر می گرفت.

حتی می تونست حلقه رو بفروشه و با پولش واسه خونه ش یه کاسه توالت جدید بخره و هر بار که میرینه حس کنه داره تو دهن اون  پارک چانیول حقه باز بی شعور کثافت خائن می رینه.

ولی خوب همه ی اینها در صورتی محقّق می شد که پارک چانیول بهش پیشنهاد ازدواج بده و حلقه ای این وسط رد و بدل بشه.

(چیزی که هیچ وقت اتفاق نیفتاد.)

اون شب بکهیون با حس درد شدید توی قلبش و البته تمایلات مفتضحانه ای که لحظه به لحظه تو وجود عرق کرده اش بیشتر می شدن، در مقابل چشمای متعجب چانیول و چشمای مکار مامانش، اونها رو ترک کرد.

چانیول تا پایین پله ها دنبالش اومد و وقتی بکهیون سرش داد زد، برگشت. (باور کردنی نبود ولی اون احمق حتی نفهمید بکهیون داره هیت می شه.)

بکهیون اونقدر حالش بد بود که چشماش سیاهی می رفت و میشه گفت این جزو اولین هیتهای واقعی اش بود که بعد مدتهای طولانی دارو مصرف کردن، حسش می کرد.

تمام طول‌ راه، پاهای سستش می لرزید و انگار که مست باشه، تلو تلو می زد و به در و دیوار برخورد می کرد.

بویایی اش هم مث یه سگ قوی شده بود و بصورت غیر ارادی‌ هوا رو واسه پیدا کردن آلفاها بو می کشید و کنار هر کسی که حس می کرد بوی آلفا می ده چند ثانیه ای می ایستاد.

خوشبختانه (یا متاسفانه؟!) حتی آلفاهای این محله با کلاس بودن و علیرغم بوی وحشتناکی که از بکهیون بلند بود، بهش نمی پریدن. (وات د فاک؟)

گرچه که خیلی هاشون با دیدن بکهیون توقف می کردند و مردّد، به اون و به همدیگه نگاه می کردن.

بکهیون دلش می خواست الان دونگ دامون می بود.

تو اون خیابون شلوغ کثیف، حتما پر بود از آلفاهای حشری که بهش نزدیک بشن و تو گوشش حرفهای کثیف سکسی بزنن و باعث شن بدن داغ کرده اش داغ تر بشه و حتی چند نفرشون تعقیبش کنن و یه گوشه گیرش بندازن و(علیرغم میل باطنی اش!) مجبورش کنن .... اه .

بکهیون... به خودت بیا مرد!

بخاطر یه حس سرمای شدید ناگهانی، خودشو محکم‌ بغل کرد.
حتی حس می‌کرد پلک چشماش درد می‌کنن و باز نگهداشتنشون واسش سخت بود.
سعی کرد  به هر زوری شده هوشیاری شو حفظ کنه.

می دونست با این وضع نمیتونه خودشو خونه برسونه و اگه تعلل بکنه، بالاخره پیدا می شن آلفاهایی که بخوان بهش تو هیتش کمک کنن.
اون همین الانشم به اندازه ی کافی به خودش و زندگی اش گند زده بود و بیشتر ازین واقعا بصلاح نبود.

(حس یه آدم  مست رو داشت که دلش می خواد کارایی رو بکنه که تو هشیاری هیچ وقت جرات انجامش رو نداره و بدبختانه، اونقدر مست نشده که بی اختیار بشه.)

به هر زحمتی بود، خودشو به دکه ی عکاسی فوری رسوند و در رو از داخل قفل کرد.

گوشی اش رو گرفت و با دستای لرزونش بسختی شماره ی کیونگسو رو گرفت و آدرس رو فرستاد.

همزمان صداهای عجیبی از بیرون می اومد و می تونست بوی بی قراری آلفاهای شهوت زده ی بیرون کیوسک رو تا عمق وجودش بکشه بالا.

توی ذهنش‌ بیشتر از صد سال طول‌ کشید ولی بالاخره یکی‌ با قدرت به در کوبید و اسمش رو صدا زد.
"بکهیون!"
کیونگسو بود.

بکهیون بسختی در کیوسک رو باز کرد و قبل از اینکه حتی صورت کیونگسو رو ببینه، بخاطر فشار زیاد هیتش و استرسی که تحمل کرده بود غش کرد.

تو اون گیجی و بی خبری،
صدای کیونگسو مث یه پژواک، تو گوشش می پیچید:
"گند زدی پسر..."

Don't let me down Where stories live. Discover now