۲۷

1K 292 13
                                    

کیونگسو کاملا حق داشت و توی آمریکا واسه کسی نریدن.

همه می دونن رویای آمریکایی صرفا یه سرابه
و گرچه بکهیون می تونست حدسشو بزنه ولی اینکه در بطن حادثه قرار بگیری و شرایط رو از نزدیک ببینی یه چیز دیگه است.

به عبارت دیگه اینجوری نیست که اونجا تو فرودگاه واست فرش قرمز پهن کنن و بگن (اوه... تو کشورت بهت ظلم کردن؟ بیا روی تخم چشم ما)

بلکه تنها چیزی که نصیبت میشه اینه که کسی کاری به کارت نداره و میتونی‌ احساس کنی که تو هم احتمالا یه آدم عادی هستی نه یه موجود نچسب چندش آور عجیب و غریب که بهتره خودشو تو زیر زمین قایم کنه و شبها تو تاریکی واسه پیدا کردن غذا بزنه بیرون.

این کم چیزی نبود.

ولی واسه بکهیونی که بخاطر شکست عشقی اش خیلی زود فرار کرد و به خودش مهلت نداد تا یک کم بیشتر بمونه کره و طعم اخ و تف و نفرین مردم رو بصورت رو در رو بچشه، خیلی مزیت قابل درکی نبود.

حالا درسته که روز سفرش خیلی احساساتی شده بود و خود درگیری ذهنی اش در قالب افسردگی و خودزنی عاطفی بروز پیدا کرده بود،
ولی خدایی؟!

اون بیون بکهیون بود.
مجری (سابق) یه تاکشوی معروف..
سلطان قلبهای کره..
خوشگل و پولدار...
(چرا اونایی که می رن خارج همیشه درمورد شرایطشون تو وطن توهم می زنن؟!)

و این خیلی بی انصافی بود که اینجا هیچ شغل درخوری پیدا نکرد و آخرش مجبور شد یه پیک موتوری واسه یه پیتزا فروشی فکسنی بشه.

و تازه بعد شیش ماه حمالی وقتی قرار بود رئیسش قرار دادش رو تمدید دوساله کنه تا بیمه و مزایا بهش تعلق بگیره، یه از خدا بیخبری ماجرای غم انگیز زندگی شو لو داد و رئیسش مجبورش کرد که بره یه دوره ی تراپی‌جمعی شرکت کنه تا ترومای حاصله از اون حادثه رو درمان کنه.

وات؟!

بکهیون می تونست به ضرس قاطع بگه ترومای اصلی زندگی اش جلسات مسخره ایه که سه روز در هفته باید توش شرکت کنه و با یه عده آلفا و امگای عجیب که داستان زندگی هر کدومشون می تونه موضوع یه فیلم کمدی درجه ی سه باشه سر و کله بزنه.

و از همه بدتر بتای مشاور، خانم ویلسون بود که انگار قسم خورده بود جونشو بده ولی زیر برگه ی تکمیل درمان رو امضا نزنه.

(بکهیون احتمال می داد اون زن حقوقش رو ساعتی می گیره و واسه همین کشش می ده)

" فرض کنید یه امگای توی هیت رو توی خیابون می بینید.
حالش بده و ممکنه توی خطر باشه. اولین کاری که می کنین چیه؟"

خانم ویلسون از پشت عینک ته استکانی اش به آلفاهای گروه زل زد.

لی به بازوی بکهیون چنگ زد و سعی کرد خودشو پشت سرش قایم کنه.

"لی؟!
متوجهی که حتی اگه خودتو تبدیل به گرد و غبار کنی هم من حواسم‌بهت هست؟
و تا من تاییدت نکنم از این کلاس خلاص نمی شی
و تا حضور فعال نداشته باشی و به سوالاتم جواب ندی، تاییدت نمی کنم؟"

لی پشت گوش بکهیون هوف کرد و بعد آروم سر جای خودش برگشت.
"اممم... فرار می کنیم؟!"

خانم ویلسون با ابروهای اخمو بهش زل زد.
لی با تردید تکرار کرد.
"جواب سوال اینه که... فرار می کنیم؟!"

خانم ویلسون نگاهشو از لی گرفت و یه نفس عمیق کشید.
و سعی کرد عصبانیتی که تو چشماش بود رو تو رفتارش نشون نده.

قاعدتا انتظار این جواب از آلفایی که متهم به بدرفتاری با امگاها و کتک زدنشون هست نمی ره.

ولی بکهیون تو این مدت اونقدری با لی آشنا شده که بدونه اون ترسو ترین و لوس ترین آلفای کره ی زمینه و اصرارش واسه اینکه اون‌کسیو نزده و امگا واسه یه دلیل نامعلوم بهش تهمت زده صد در صد درسته.

خانم ویلسون سوالشو دوباره تکرار کرد و به جکسون  که دست به سینه به صندلی اش تکیه کرده بود و با پوست برنزه اش و یه لبخند مکش مرگ ما، دلبری می کرد نگاه کرد.

بکهیون زیر چشمی به اون آلفا نگاه کرد.

اون یه مرد چهارشونه ی عضلانی بود که تتوهای خفن روی پوستشو با بالا کشیدن آستین هاش به نمایش گذاشته بود و رگهای دستش بکهیون رو مطمئن می کرد الان همه ی امگاهای گروه توی دلشون در حال لیسیدن اون رگها هستن!

" تو هیتش کمکش می‌کنیم!"

جکسون مطمئن جواب داد و به بکهیون که لی دوباره ازش آویزون شده بود نگاه کرد و بعد تف کردن خلال دندونی که از اول جلسه در حال جویدنش بود، یه چشمک بهش زد!

(بکهیون هول شد و ناخودآگاه بازوی لی رو چنگ زد و فورا بخاطر این‌ واکنش مسخره پشیمون‌ شد.)

خانم ویلسون هوف کشید و کاغذهای روی پاش رو دوباره مرتب کرد.

"جکسون تو دقیقا بخاطر همین اینجایی..‌تو باید بدونی وقتی یه امگا هیت شده، به این معنی نیست که وظیفه ی توئه که بری باهاش سکس کنی."

و اینبار با یه لحن ملایم تر پرسید.
"بزارین از امگاهای گروه بپرسیم... مطمئنم اونها نظر متفاوتی دارن."

رزی که یه امگای موطلایی خیلی خوشگله، به تنها آلفاهای گروه، لی و جکسون نگاه کرد و با عشوه جواب داد.
"معمولا امگاها دوست ندارن یه غریبه توی هیتشون کمک کنه. ممکنه اون موقع نیازمند به نظر برسن ولی آخرش پشیمون میشن."

جکسون همونطوری که یه قرص نعنا رو می انداخت توی دهنش، دماغش رو چین داد و بی تفاوت پرسید.

"اگه اینقدر بدش میاد بهتر نیست اون موقع همراه آلفاش باشه؟ یا داروهاشو سروقت مصرف کنه تا تو خیابون هیت نشه؟ "

بکهیون آه کشید و سر جاش شل شد.
هیچ وقت داستان به این‌ سادگی که بقیه تصور می کنن نیست.
و‌ هیچ وقت نمیشه واسه همه یجور نسخه پیچید.

و هیچ وقت،
هیچ آلفایی
امگاها رو درک نمی کنه.

Don't let me down Where stories live. Discover now