۱۳

1.2K 350 33
                                    

"بابا ولم کن قلقلکم میاد"

_(نمیتونم...من می ترسم.)

باورتون بشه یا نه این همون آلفای گنده ایه که تو این سه هفته خون بکهیون رو تو شیشه کرده.

اون از پشت سر، بکهیون رو بغل کرد‌و دستهاش رو دور کمر و شکمش حلقه کرد و محکم گرفتش.

"رئیس، بخدا من جای دوری  نمی رم... یه دقه می رم ببینم چرا برق اضطراری رو وصل نکردن...سر رام چراغ قوه هم میارم."

صدای چانیول خش دار و یخورده ترسیده به نظر می رسید. ولی وقتی زیر گوش بکهیون حرف می زد، عمقش واسه بکهیون خانمان برانداز بود.

"من....نمیخوام.....بری."

واقعا؟
کدوم آدمی توی چنین موقعیتی که مث خر ملانصرالدین تو گل گیرکرده سعی می کنه دستور بده به طرف مقابلش؟
البته جز پارک چانیول!

"رئیس تروخدا لااقل شل تر کن... نفسم داره بند میاد."

عضلات دست قوی چانیول دور شکمش شل تر شد. اما سریع مچ دستشو گرفت و نشوندش کنار خودش‌.

بکهیون ناامیدانه آه کشید.
"آخه رئیس... از  آلفای باکمالاتی مث شما بعیده.."

_(می دونم)

بکهیون برگشت و به چانیول نگاه کرد‌. جز یه سایه ی سیاه چیزی نمی دید ولی معلوم بود که نگاه آلفا به سمت زمینه.

هیچ وقت بهتون در مورد خاصیت تاریکی گفته بودم؟
تاریکی همیشه باعث تحریک احساساته...
از قدیم الایام شاعرا سعی می کردن شبا بیدار بمونن تا تو تاریکی شب شعر بگن.
یا خیلی ها که جرات و جسارت زدن خیلی حرفها رو نداشتن، تو تاریکی حرف دلشونو می زدن.
به طرف مقابل اعتراف می‌کردن... یا اینکه فحشش می دادن.

فقط به این فکر‌کنین‌‌ که
چه رازهای مگویی که تو تاریکی فاش شده.
و چه آبروها که تو تاریکی رفته.

چانیول الان دقیقا توی همین موقعیته، اونم به یه شکل کاریکاتوری و اغراق آمیز طور.

چون اون حتی اگه نخواد چیزی بگه بازم رازش‌ لو رفته و بهتره بجای پنهان کاری گزینه ی صداقت رو امتحان کنه.

_(اممم... من وقتی بچه بودم شب کوری داشتم..)
بکهیون نظرش به این داستان جلب شد و ساکت موند.

خوب البته اینکه بار اولشه که توی یه راهروی تاریک کنار پارک چانیول نشسته و اونم دستشو محکم گرفته و داره طوری فشارش می ده که انگار می خواد از سرانگشتاش شیر بدوشه
و نمیزاره از جاش جم بخوره، هم در این سکوت و توجه بی تاثیر نیست.

_(می دونی ..آدمهای شب کور توی تاریکی هیچی نمی بینن...یعنی بقیه ممکنه سایه ها یا نورهای کمرنگ رو تشخیص بدن اما شب کور ها انگار توی ظلمات می رن...یه چیزی مث گور یا یه غار خیلی تاریک)

صدای چانیول خیلی آروم‌ بود و تو اون سکوت، حس عجیبی به بکهیون می داد.

_(یبار من هفت سالم بود...من و مادرم توی پمپ بنزین بودیم، اون می خواست بنزین بزنه و من اصرار کردم که بریم از فروشگاهش برام چیپس و پفک بخره، بنابراین دویدم سمت مغازه تا خوراکیامو انتخاب کنم.)

_(که ناگهان برق رفت... من خیلی ترسیدم.. چون هیچ چی نمی دیدم... با وحشت خودمو این ور و اون ور می زدم و فقط صدای ریختن چیزمیزا از روی قفسه ها رو می شنیدم و صدای فحش دادن فروشنده رو.)

_(از بیرون صدای برخورد ماشینها میومد و انگار یه تصادف زنجیره ای شده بود.. من کورمال کورمال خودمو به در مغازه رسوندم و ازش خارج شدم.)

چانیول دست بکهیون رو توی دست خودش فشرد.
_(بیرون یه نورهای محوی دیده می شد انگار یه چیزی آتیش گرفته بود و ناگهان... پام به یه چیزی خورد... خم شدم و لمسش کردم... )

صدای چانیول لرزان بود.
_( اون یه بدن بود... بدن مامانم)

نفس بکهیون توی سینه اش حبس شد.
این داستان زیادی تراژیک بود و حس می کرد قلبش بخاطر  رنجی که چانیول کوچولو کشیده، به درد اومده.

دستش راستش که آزاد بود برو سمت صورت چانیول و گونه ها و موهاش رو ناز کرد.

"هیشششش....چیزی نیست... تو الان در امانی"

Don't let me down Where stories live. Discover now