۱۵

1.2K 346 68
                                    

بکهیون به چانیول تکیه داده بود و دوتایی توی سکوت راهرو، منتظر معجزه ی الهی بودن تا بلکه تکنیسین بی عرضه شون برق اضطراری رو وصل کنه یا اینکه بالاخره برق شهر وصل بشه.

(و تازه دست همو گرفته بودن_ بکهیون داشت از خوشی غش می‌کرد!)

اون در تاریکی به خودش و چانیول فکر می کرد.

اونها راه زیادی رو با هم اومده بودن..

از وقتی بکهیون دانشجو بود و چانیول یه سمبه ی بداخلاق و گوشه گیر که هیچ وقت بهش محل نمی داد...

تا وقتی اون و کریس رو برای برنامه ی خودش استخدام کرد...

ذوق کردناشون وقتی اول قسمت برنامه شون از کی بی اس دو پخش شد..

ترسهاشون وقتی مدیر شبکه گفت اگه بیننده های برنامه از ۱۴ درصد کمتر باشه دیگه پخش نمی شه..

گریه های از روی شوقشون وقتی به عنوان محبوب ترین تاک شوی کی بی اس انتخاب شدن..

عصبانیتش از چانیول وقتی جایزه ی برنده شدن رو برای خودش برداشت و تقسیم نکرد.(گدا خان!)

دلسوزی هاش برای کریس که روی یه بتا کراش زده...

ذوق کردنای یواشکی و توی دلش وقتایی که چانیول باهاش حرف می زد. (الان که چانیول بهش اعتراف کرده اونم می تونه چنین چیزهایی رو به خودش اعتراف کنه!)

قد بلند چانیول که باعث حسرت همه آلفاها و امگاها بود..

عروسی کرمای تو باسنش وقتی فهمید چانیول یه آلفاس...

قلب شکسته اش وقتی چانیول بجای توجه کردن بهش، شروع کرد به بداخلاقی بیشتر و بی محلی...

امیدهای ناکامش...

"هی چانیول... تو هم از موقع دانشجویی منو دوست داشتی؟"

_(نه...اصلا! مگه تو منو از اون موقع دوست داشتی؟)

اوپس!
بکهیون انکار کرد.
"فک‌ کن یه درصد!
ولی تو خیلی تابلو بودیا... اخه از بین اون همه دانشجو چرا مستقیم اومدی منو انتخاب کردی؟"

چانیول صادقانه جواب داد.
"چون من اون موقع برای استخدام آدمای حرفه ای و کار درست پول کافی نداشتم و‌ از طرفی کریس روی من کراش داشت و هر کاری بهش می گفتم با کمترین حقوق انجام می داد،

ازون ور تو هم که به کریس آویزون بودی و شغلی هم نداشتی و مطمئن بودم اگه هر پیشنهادی بهت بدم.. ولو با درآمد روزی یه وون، با کله قبول می کنی."

واقعا این مرد یه بیشعور واقعیه.

از همون جوونی دنبال سوءاستفاده از بقیه بوده و الانم شعورش نمی کشه لااقل در مورد افتخاراتش سکوت کنه و ضمن منهدم‌ کردن اعتماد به نفس بکهیون، عقل و شعورش رو زیر سوال نبره.

آخه بکهیون به چی این اعجوبه دل بسته؟
چشماشو بست و سعی کرد به نکات مثبت چانیول فکر کنه.

چانیول زمزمه کرد:
_(بو می دی بکهیون)

صدای چانیول خیلی عمیق بود و باعث میشد کرمای تو شکم بکهیون وول وول کنن ولی این حس باعث نمی شد بکهیون در جوابش نگه:
" من که نگوزیدم... لابد خودت بودی!"

چانیول توی گردنش خم شد.
"بخدا بو می دی... یه بوی خوب..."
و عمیق نفس کشید.

شت!
انگاری‌ وقتی اینقدر نزدیک چانیول باشه اونم‌ با این حجم از احساسات، داروهاش تاثیری ندارن.
نع....
الان زوده واسه این چیزا...
باید‌ اول چانیول رو آماده ی حقیقت تلخ زندگی اش کنه بعد بهش بگه...

دستشو از دست چانیول‌ کشید و از جاش بلند شد.

و همون لحظه برق اومد.

(صلوات بفرستین دوستان...برق اومد!)

Don't let me down Where stories live. Discover now