۳۵

963 282 44
                                    

هیچ راهی نداره.

اولین بار آدم خیلی مهمه و بکهیون احساس می کنه چاره ای نداره جز اینکه عاشق سهون بشه.

گرچه اساسا حضور سهون تو زندگی اون یه جورایی عجیب می زنه، اما اون مهربونه، باملاحظه اس، با شعوره و از همه مهمتر صادقه و چیزی رو از بکهیون پنهان نمی کنه.

اون فایل عکسهاش رو نشون بکهیون داد تا خودشو واسه فرستادنش به کلاسهای مشاوره توجیح کنه.
و با این کارش بکهیون رو حسابی شوکه کرد.

بکهیون توی فرودگاه درحال گریه،
اولین دیدار بکهیون و مامان باباش در حال گریه،
بکهیون در حال خریدن قاشق و چنگال در حال گریه،
بکهیون وقتی داشت صفحه آگهی روزنامه رو میخوند در حال گریه،
بکهیون سوار بر موتور پیتزا فروشی در حال گریه،
بکهیون وقتی پولاشو می شمرد در حال گریه.
و یه عالمه عکس دیگه از یه بکهیون زرزرو با دماغ قرمز و چشمای اشکی.

(بکهیون اصلا از عکسها راضی نبود. تو بیشترشون چشماش حسابی پف داشت و زشت به نظر می رسید.)

سهون راضی از قیافه ی شوک زده ی بکهیون دست به سینه کرد و به پشتی مبل تکیه داد.
"می بینی که چاره ی دیگه ای نداشتم."

بکهیون ابروهاش رو بالا داد و تقریبا فریاد کشید.
"تو تعقیبم می کردی؟!"

سهون انگاری که داره در مورد عادی ترین کار دنیا حرف می زنه تایید کرد.
"معلومه! اونها ازم گزارش روزانه می خواستن."

بکهیون دوباره داد کشید.
"شت! اما این تجاوز به حریم خصوصیه."

سهون شونه هاشو بالا انداخت.
"سازمان نمی تونست نسبت به سرنوشت تو بی تفاوت باشه."

سازمان؟! بکهیون یاد فیلمهای جاسوسی دوران جنگ سرد افتاد.

" اصلا اونا کی ان؟ چرا سرنوشت من براشون مهمه؟ آخه مگه من کی ام؟ نکنه نوه ی امپراطورم و خودم خبر ندارم؟"

سهون با یه لحن اقناع کننده جواب داد.
"بکهیون تو خیلی مهمی! اگه تو توی زندگی ات موفق بشی می تونی یه الگوی خوب واسه امگاهای مرد بشی.
و یه دلیل عینی واسه اون احمقایی که با حضور  امگاها بخصوص امگاهای مرد تو جامعه مشکل دارن.

تو کسی هستی که تونست بدون جلب توجه هیچ آلفایی سالها تو جامعه حضور مثبت داشته باشه و تو کارش موفق و مشهور بشه.
این ثابت میکنه امگا بودن نمیتونه یه مانع واقعی واسه آدما باشه."

بکهیون لب گزید.
"اون قدرت من نبود. قدرت داروها بود."

سهون سرشو تکون داد.
"گرچه من این حرف رو باور نمی کنم که همه اش قدرت دارو باشه، ولی همینم نشون می ده که میشه عوارض هیت و فرومون رو کنترل کرد."

بکهیون گنگ و گیج به سهون‌ نگاه کرد.

"بکهیون... تروخدا یه نگاه به دور و برت بنداز...
تو اون شب هیچ دارویی مصرف نکرده بودی و جلوی خودتو گرفتی‌ و با اون آلفای مست رابطه برقرار نکردی.
اونم با اینکه کاملا مست بود، بهت حمله نکرد..."

و سخنرانی اش رو با یه لبخند مهربون و یه جمله ی  عاقلانه تموم کرد.
"ما قبل از اینکه آلفا و امگا باشیم آدمیم... می تونیم خودمونو کنترل کنیم... فقط باید یاد بگیریم.."

بکهیون باید با خودش رو راست باشه.
اینا چیزایی ان که خودش به عنوان یه امگا بهتر از هر کسی ازش مطلعه و اساسا اینکه اومده آمریکا زندگی کنه بخاطر اطلاعش از همین مساله اس...

ولی بین دونستن یه چیز و پذیرفتنش فاصله اس.

اگه بکهیون هیت و فرومون و تقسیم بندی آلفا امگا رو یه چیز واقعی بدونه، اینطوری رنج و دردش واسه اتفاقایی که براش افتاده کمتر می شه.

می تونه با خودش بگه(اینا سرنوشته.... تو هیچ چاره ای نداشتی...هیچ راه دومی وجود نداشته...) و به ادامه ی عزاداری و غم و غصه اش واسه سرنوشت شومش بپردازه.

اما اگه بگه نخیر و بپذیره که زندگی اش می تونست متفاوت بشه اگه جامعه رفتار گه خودشو کنترل می کرد..
اگه آلفاها خودشونو به دست شهوت و حشرشون نمی سپردن...
اگه چانیول یه ذره عقل توی کله ی پوکش می داشت...

اونوقت این اگه ها، هر کدوم مایه ی درد بیشتر تو قلبش می شن و بکهیون اصلا تحمل درد بیشتر رو نداره.

سهون دست بکهیون رو گرفت و با چشمهای مهربونش بهش زل زد.
"بکهیون تو خیلی خاصی.. قوی...شجاع...زیبا... تو همه چی تمومی!"

خدایی کی می تونه دربرابر این تعریف ها مقاومت کنه؟!

اما نه بخاطر اولین بار بودن، و نه بخاطر این تعریف ها...
بخاطر صداقتی که توی صدای سهون وجود داره...

بکهیون حس می کنه چاره ای جز عاشق شدن نداره!





Don't let me down Where stories live. Discover now