۱۴

1.2K 357 53
                                    

بکهیون دلش میخواست به زمین و زمان،
خدایان‌بی شمار هند و چین،
رئیس جمهور متقلب آمریکا،
اجداد مدیر شبکه لی سومان،
معلم دندون خرگوشی کلاس اولشون که "ر" رو "ی" تلفظ می کرد و باعث شده بود یه جماعتی از بچه ها به خاطره بگن خاطیه و به راز بگن یاز،
به مسئولای بی تدبیر شرکت برق،
به تکنیسین ساختمون که مسلما خداتومن پول ماهانه می گیره واسه کاری که نمی کنه.
و همینطور به اون پارک‌ عوضی که یه بغل مفتکی ازش‌گرفته بود فحش بده.

چرا؟

چون وقتی اون خیلی دلسوزانه، این پسر بزرگ گوش دراز رو که بخاطر قطع برق،
خاطره های بچگی اش یادش اومده بود،
و رازهای مسخره ی زندگی اش رو بهش گفته بود،
و شفقت و دلرحمی‌ اون رو تحریک‌کرده بود،
بغل کرد...

پارک چانیول سرشو بالا آورد و گفت:
_"البته خیلی زود مامانم پیدام کرد و فهمیدم که من از در پشتی فروشگاه خارج شده بودم و اونم بدن یه زن معتاد بی خانمانه که مواد زده بوده و توی هپروت بوده"

بکهیون عصبی شد.
"عوضی این چه وضع خاطره تعریف کردنه؟"

گفته بودم تاریکی شجاعت میاره؟!! تن صدای بکهیون در حدی بالا بود که حتی موهای چانیول رو سیخ کرد.

چانیول هم ناخودآگاه صداش رو بالا کرد و فحش داد.
_"چرا به من فحش می دی پسره ی بی ادب؟ حد خودتو  بفهم!"

بکهیون داد زد:
"آخه من نکبت توی عوضی رو بغلت کردم ... اونم بخاطر هیچی!!؟؟"

چانیول با یه صدای بلند تر جوابشو داد:
_"هیچ چی هیچی هم که نبود! فکر کن یه بچه هفت ساله بره یه بی خانمان رو بجای مامانش بغل کنه، چه آسیب روحی بهش می خوره؟! من واقعا آسیب دیدم!"

"تو هیچ مرگت هم نیست پارک چانیول! من آسیب دیدم که مجبور شدم رئیس بداخلاقم که بخاطر یه دلیل فاکی خودشو یه گه دیگه جازده و بجای تشکر واسه کمک کردن بهش، منو از برنامه ی خودم پرتم کرده بیرون، بغل کنم."

و ایندفعه واقعا شروع کرد گریه کردن. عقده های این مدت سر وا کرده بودن.
"توی عوضی... ازت متنفرم.... ایشالله یه روز تنها باشی و برق بره و از ترس بخودت بشاشی و وقتی برقها اومد از خجالت بمیری من از شرت راحت شم."

پارک چانیول واقعا بهت زده شد.
اون هیچ وقت فکرشم نمی کرد تا این حد بکیهون رو آزرده باشه.

برای چند لحظه توی تاریکی و سکوت به هق هق بکهیون گوش داد.

بعد آروم به سمت بکهیون خزید و خودشو بهش نزدیک‌ کرد و دستش رو دور شونه اش حلقه کرد.

بکهیون جفتک انداخت.
"ولم کن"

چانیول با صدای عمیق و آرومش صداش زد.
_"بیا اینجا بکهیون.."
و سعی کرد پسر کوچکتر رو محکم تر بغل کنه.

با نرم ترین لحنی که ممکن بود، زیر گوش بکهیون زمزمه کرد.
_"من معذرت می خوام... من خودخواه بودم... راستش...برام سخت بود هر روز ترو ببینم... این که از یه آلفا خوشم بیاد با خواسته ام از زندگی متفاوت بود..." ( مثل اینکه تاریکی پسرمونو حسابی شجاع کرده!)

بکهیون سرشو بالا آورد و به سایه ی صورت پارک چانیول نگاه کرد.(اوه..مای...گاد...اون الان داره به من اعتراف می کنه؟!)

_"فکر نمی کردم اینقدر بهت آسیب بزنم که باعث بشه یه آلفا رو به گریه بندازم."
بکهیون یه کوچولو سر قضیه ی امگا بودنش دپرس شد ولی به رو نیاورد.

چانیول‌ سر بکهیون رو خم کرد توی سینه اش.(باید بگم بکهیون از فرصت استفاده کرد و صورت پر از اشک‌ و آب دماغش رو با پیراهن چانیول‌ پاک‌ کرد؟!)

"بکهیون... بیا با هم قرار بزاریم... تو ارزشش رو داری که باهات امتحان کنم.."

بکهیون همینطور که هنوز بخاطر گریه اش سکسه داشت،  زمزمه کرد:
"چیو؟" (باور کنید ذهنش سمت چیزای بی تربیتی نرفت... صرفا سوال پرسید!)

_"دوست داشتن یه آلفا رو"

آه از نهاد بکهیون خارج شد.

Don't let me down Où les histoires vivent. Découvrez maintenant