۵۵

1.1K 314 51
                                    

یه سال تو دبیرستانی که چانیول درس می خوند، دختری رو می شناخت که ارشدش محسوب می شد.
رزی قد بلند و لاغر بود و اگه از نزدیک‌ نمی دیدی‌اش می تونستی قسم بخوری‌که آلفا یا لا اقل بتا است.

اما اون‌ یه امگای مهربون بود،
بی نهایت دوست داشتنی و با روحیه ی منعطف و دلسوز و احساسات خاصی که از یه امگای بالغ می شه توقع داشت.

چانیول گاهی اوقات اون رو توی کتابخونه می دید و سوالهای سخت ریاضی شو ازش می پرسید و اون دختر هم براش شیرموز میاورد.

هیچ احساس اضافه ای جز محبت اونها رو به هم وصل نمی‌کرد،
و اون محبت، بی نهایت شیرین‌ بود.

تا اینکه یه روز، اونها رزی رو از مدرسه اخراج کردن.

چانیول می تونست به یاد بیاره که چطور قلدرهای مدرسه جلوی چشم مسئولای مدرسه شون به اون لگد می زدن و وقتی چانیول برای کمک‌کردن بهش رفته بود، چند نفری روی سرش ریختن و زیر چشمش تا مدتها ورم داشت.

درنهایت اونها جلوی چشمای ناباور چانیول و چشمای گریون پدر و مادر رزی، اونو تحویل پلیس دادن.

اولش چانیول فکر‌ می‌کرد شاید اون دختر یه جرم ناجور انجام داده، دزدی، یا یه چیزی شبیه اون،
ولی در نهایت معلوم شد رزی در واقع یه آلفا بوده که داروهای خیلی قوی تری مصرف می‌کرده تا امگا بشه.

اون داستان تا مدتها موضوع غیبت بچه های مدرسه بود.... یه آلفا که اونقدر بی عرضه بود که دلش خواسته بود به یه نژاد پست بپیونده..  یه ننگ جامعه... و تازه کسی که یه خطر بالقوه واسه امگاهای کلاسش محسوب می شده.

(آلفاها باید حتما تو گروههای عمومی تعیین هویت بشن، تا امگاها با آگاهی از حضور یه پرچم آماده به خدمت! عضو اون گروهها بشن.)

اون سال مدرسه یه برنامه ی نظارتی خیلی سنگین برای دانش آموزای دبیرستانی گذاشت و جلسات زیادی برای توجیه کردن آلفاها واسه خطرات داروهای تغییر نژاد برگزار کردند.

(آلفاها چشم و چراغ جامعه محسوب می شن و انحطاط اونها، منجر به تباهی جامعه می شه!)

تا اینکه در نهایت آلفا ها اعتراض کردن و این کلاسهای اجباری کنسل شد.

در واقع معمولا هیچ کس اونقدر احمق نیست که توی جامعه ی بشدت طبقاتی اونها، خودشو درگیر ریسک داروهای غیر مجاز کنه تا به یه طبقه ی پایین تر بره.

و بخاطر همینه که بیشتر‌داروهایی که تو شبکه ی تجارت غیرمجاز دارو مصرف می شن، واسه امگاهان.

عموما این امگاها هستند که از زندگی شون تو طبقه ی زیردست خسته می شن و می خوان با تبدیل شدن به آلفا، واسه خودشون شان و منزلت اجتماعی بخرن.

خیلی هاشون لو نمی رن و تا ابد مث یه آلفا زندگی می کنند و بعضی ها که لو می رن، گرچه اگه امگای مرد باشن، زندگی واسه شون زیادی سخت می شه، اما همیشه بخاطر شجاعت و جسارتی که نشون دادن، تحسین می شن.

حتی آلفاها اونا رو با دست نشون می دن و می گن فلانی رو ببینین! مث یه آلفا زندگی کرده!  حیف که امگاس...
اصلا عبارت "مث یه آلفا" تو این جامعه یه جور تعریف محسوب می شه.

و چندان دور از ذهن نیست که اگه یه آلفا تو این جامعه بخواد بره تو طبقه ی پایین تر، اگه لو بره... قراره کلی تحقیر بشه.

چون همونطوری که "مث یه آلفا" واسه امگاها یه تعریف و تحسین محسوب میشه، "مث یه امگا" یا "مث یه بتا" فحشیه که آلفاها به همدیگه می دن.

و خوب... آخه کدوم بی لیاقتیه که نخواد آلفا باشه و با دستهای خودش، خودشو از مزایای زندگی آلفا محروم‌ کنه؟

این یه تصمیم ناگهانی و تحت فشار از هم پاشیدگی خانواده اش بود،
یا نتیجه ی ساعتها فکر و اندیشه،
یا صرفا یه هوس نوجوونی،
یا اساسا یه اشتباه استراتژیک که منجر به نتایج تراژیکی شد...

هیچ کس جز یه پسر سیزده ساله ی احساساتی،
با رویاهای کوچیکش که بنظرش زیادی دست نیافتنی بودند،
و با جسارتی که‌ از یه آلفای خالص میشه انتظار داشت،
جرات چنین کاری رو نداشت.

شاید اگه چانیول اون روز تو سیزده سالگی، اولین دوز داروهای کنترلشو مصرف نمی کرد،
شاید اگه فقط چند روز به خودش فرصت می داد واسه فکر کردن...

چانیول گاهی به این شایدها فکر می‌کرد.
فشار داروها، آلفای درونی سرکوب شده اش، و روند سخت زندگی به عنوان یه بتا، واقعا فرسوده کننده بود.

اما همیشه در نهایت فکراش به این نتیجه می رسید‌ که اون بهترین تصمیم رو گرفته.

(توی دلش،
اون هنوز همون پسر سیزده ساله ی ترسیده بود که نمی خواست تسلیم جبر زمانه بشه و تصمیم داشت سرنوشتش رو با دستهای خودش رقم بزنه.)

Don't let me down Where stories live. Discover now