۵۲

982 293 121
                                    

قضاوت کردن همیشه سخت ترین کار دنیاست.

بکهیون حتی نمی تونست خودشو بخاطر فکرها و تصمیم های مضخرفش قضاوت کنه.

خوب... اگر می خواست این کار رو بکنه، احتمالا خودش رو محکوم می کرد به تبعید شدن تو دور دست ترین جزیره ی دنیا، که با هیچ آدمیزادی چش تو چش نشه و حس تحقیر شدگی اش ازین بیشتر نشه.

در واقع در عمق وجودش از خودش متنفر بود بخاطر این کار، ولی الان که هیچ راهی جز روبرو شدن با واقعیت شرم آور زندگی اش نداشت، سعی می کرد به خودش دلداری بده.

(تو کار درستی کردی پسر...این‌ بهترین تصمیم بود.)

اولین جرقه های این تصمیم دیروز به ذهنش خورد. دقیقا وقتی سهون بخاطر پنهان کاری نفرت انگیزش معذب و درمونده بود و خودش رو توی آشپزخونه مشغول کرده بود.

بکهیون گوشی اش رو روی پرواز گذاشته بود، چون حوصله ی تماسهای بی پایان اطرافیان و همکاراش و بویژه تماسهای عدالت برای امگا رو نداشت.

براش واضح بود که از لحاظ شغلی (و البته احساسی) به آخر کارش رسیده و دلبستگی اش از آینده ی درخشانی که ممکن بود داشته باشه رو کاملا در خودش از بین برده بود.

پس اینکه به تماس یکی جواب بده که قراره یا بهش توهین کنه، یا سرزنشش کنه، یا سوال جوابش کنه و یا واسه مراحل اداری تخلیه ی اتاقش تو کی بی اس باهاش حرف بزنه، اصلا و ابدا چیزی نبود که دلش بخواد انجام بده.

اگه حوادث گذشته نبود، اون روز یه روز تعطیلی عادی برای بکهیون بود، با دوست پسر نازنینی که داشت براش ناهار درست می کرد و زندگی آروم و نسبتا دوست داشتنی.

ولی واقعیت واسه بکهیون همیشه گزنده و تلخ بوده.
آدمهای دور و اطرافش هیچ وقت درکش نکردند و همیشه از پشت بهش خنجر زدن و بعدش طوری رفتار کردن که انگار هیچ اتفاقی هم نیفتاده.

دقیقا مثل سهونی که داشت تو آشپزخونه نقش دوست پسر نمونه رو بازی می کرد.

بی حوصله نوتیفهای گوشیش رو بالا و پایین کرد و ناگهان شماره ی آشنای پارک چانیول، دومین جرقه رو به ذهنش انداخت.

"اون... نگرانت بود..."
"اون.... بهم گفت سریع بیام پیشت..."
"اون.... دوست داره..."

حرفهای کریس، چیزی نبود که از دیشب مثل خوره به جونش نیفتاده باشه. در واقع بدتر از خوره... اون حرفها مثل کرمهایی بودن که در حال جویدن تک تک نروهاش بودن و با خاموش شدن هر نرو، افکارش رو سیاه تر و تار تر می کردن.

و تیر خلاص به افکارش رو محتوای پیامک چانیول زد. لحنش خیلی نگران و دوستانه به نظر می رسید.

(بکهیون... خوبی؟ چرا گوشی تو جواب نمی دی؟
من... نمی دونم چطور بگم... معذرت می خوام...بخاطر کار مادرم، بخاطر اتفاقهایی که برات افتاد...می دونم هیچ چی نمیتونه سختی هایی که تو زندگی داری رو جبران کنه..ولی خواهش می‌کنم اونو ببخش... بکهیون، بخاطر روزهایی که با هم داشتیم.. لطفا بزار باهات حرف بزنم.)

یه طرف خیانت سهون به اون، خیانت لوهان به پارک چانیولی بود که بی خبر از همه جا، فکر می کرد داره اوضاع زندگی و کارشو راست و ریس می کنه.

پارک چانیول پشیمون،
اونی که میخواد معذرت خواهی کنه،‌ ولی خبر نداره خودش هم  یه قربانیه...

در واقع یجورایی دلش برای چانیول می سوخت.. اون که نباید به خاطر کارای مامانش یا خانم کیم یا لوهان و سهون چوب بخوره!

حالا درسته که کوتاهی هایی تو زندگی اش داشته.. ولی هر کسی حق داره بخشیده بشه تا بتونه جبران‌ کنه!

ناامیدی...ترس از آینده... نگرانی واسه ی عواقب سخنرانی درخشانش توی مهمونی... عشق یا هوسی که هنوز توی وجودش سوسو می زد...
هر چی که بود اون خیلی ساده تصمیم‌ گرفت دوباره به پارک چانیول یه فرصت بده...

و برای محکم‌کاری، یکی‌ از بزرگترین حماقتهای زندگی اش رو انجام داد: واسه قرار امروزش با چانیول، داروهاشو مصرف‌ نکرد تا مطمئن بشه امروز قراره از خودش فرومون منتشر کنه.

محل قرارشون آپارتمان چانیول بود، ( نکته ی ناراحت کننده اینکه تو دوران رابطه شون حتی یبارم اینجا نیومده بود.)
و وقتی تقریبا با حال خراب به اونجا رسید، چانیول‌ با دیدن وضع بکهیون و بوی نسبتا زیاد فرومونی که از تقریبا پنج دقیقه قبلش ناگهانی آزاد کرده بود، شوکه شد.
"بکهیون... تو..."

بکهیون تقریبا بهش گلاویز شد.
"چانیول..."

چانیول از کمرش گرفت و نشوندش روی مبل و شروع کرد به گشتن کیفش.
"داروهات کجان؟"

لعنت به این مرد احمق! بکهیون می خواست از فرط عصبانیت و ناامیدی گریه کنه. با صدای لرزونش تقریبا التماس کرد.
"منو ببوس!"

چانیول با چشمای گردش به بکهیون نگاه کرد. صورت و گردنش حتی از بکهیون هم برافروخته تر بود و گردنش بخاطر عرق زیاد برق می زد.

"خدای من! تو دوست پسر داری!... موبایلت کو؟"

بکهیون آه کشید و دست لرزون چانیول رو محکم گرفت.
"اون به تو خیانت می کنه چانیول... لوهان دوستت نداره... اون و سهون دیشب باهم بودن..."

و تقریبا با گریه ادامه داد.
"فقط منو ببوس... بیا دوباره شروع کنیم."

چانیول با ناباوری به بکهیون نگاه کرد. و بعد بی توجه به التماس توی نگاه بکهیون و پیچ و تابی که از زور شهوت و درد داشت به بدنش می داد، شماره ی سهون رو گرفت.

صدای خانم ویلسون تو کلاسهای خسته کننده اش توی مغز درمونده اش پیچید.
(یادتون باشه هیت بودن یه امگا مجوز رابطه شما با اون نیست.. اگه پارتنر داره با شماره ی دوست پسر یا نزدیکانش تماس بگیرین...و در غیر اینصورت بهترین کار اینه که اورژانس رو بگیرید!)

لعنت به خانم ویلسون!
لعنت به سهون!
لعنت به پارک چانیول!

لعنت به خودم!

انداختن خودش تو این حال، تو بغل چانیول بهترین انتخاب نبود، ولی تصمیمی بود که یه روز فرصت داشت واسه فکر کردن و پشیمون شدن.. و اون الان اینجا بود!

تقریبا فریاد زد و با ضربه ای که به چانیول زد باعث شد گوشی از دستش پرت بشه و جایی بین مبل و میز پذیرایی گم شه.
"منو ببوس احمق! من بخاطر تو داروهامو امروز مصرف نکردم... من برای تو اینجام!"

اینکه تو ناامیدی بی نهایتش، صدای سرزنش چانیول رو بشنوه، نفرتش از خودش‌ رو صد برابر کرد.
"خیلی وقیحی بکهیون!" 

Don't let me down Where stories live. Discover now