۵۴

994 297 55
                                    

بدترین اتفاقی که توی زندگی چانیول می تونست بیفته این بود که یه روز چشمش رو باز کنه و ببینه برای هزارمین بار داره خواب اون آلفا رو می بینه.

و البته اینکه‌ تمام مدت روزش رو، از عشق بی بدیل کریس‌ به خودش نهایت سواستفاده رو می‌کرد و به بهانه های مختلف اون رو سمت خودش می کشید تا در واقع اون‌آلفای کوچولو(که مث چسب وصل به کریس بود) رو دید بزنه در این خوابها بی تاثیر نبود.

بیون بکهیون دقیقا نقطه ی مقابل چانیول بود.

یه آلفای برون‌گرا، خوشحال و سرزنده، که چانیول می تونست قسم بخوره عاشق و دلسوخته ی کریسه و ازین تابلو تر نمی تونه‌ عشقش‌رو نشون بده،

کسی که با ماهیت آلفای خودش کنار اومده و جفت آینده اش رو هم پیدا کرده و احتمالا قراره یه عمر کنار هم خوشبخت زندگی کنن.

در حالی که خودش یه موجود رقت انگیز بود که از شخصیت درونی نهفته در خودش متنفر بود و بعد سالها مصرف دارو، از لحاظ روحی و جسمی احساس زوال می کرد.

یه موجود خسته کننده ی بداخلاق که‌ اگر از شانس خوبش، کسی مث کریس عاشقش نمیشد قرار‌ بود همیشه تنها باشه و کسی بهش محل سگ هم نزاره.

با اینکه چانیول‌ حاضر بود قسم بخوره که هیچ وقت نمی خواسته و نمی خواد و نخواهد خواست‌ که با بیون بکهیون رابطه داشته باشه، یا ازون بدتر عاشقش بشه و باهاش ازدواج کنه،

اما‌ نمی دونست این چه حس مرموزیه که وادارش می کنه، وقتی‌ بکهیون و کریس رو‌کنار هم می بینه، از خشم به حال انفجار برسه و واسه اینکه رابطه ی اون دوتا به جاهای باریک نکشه، برای اغفال و امید واهی دادن به کریس نقشه بکشه‌.

بیشتر اوقات عذاب وجدان داشت و از خودش عصبی می شد.

دلش می خواست بره یقه ی کریس رو بگیره و یدونه بکوبونه تو دهنش و بهش بگه الاغ! آخه چرا عاشق یه بتا شدی و این فرصت رو بهم دادی تا ازت سواستفاده کنم؟

ولی بیشتر از اون دلش می خواست بتونه با خودش کنار بیاد.

مسلما تا وقتی خودش رو یه بتا نشون‌ می داد هیچ شانسی واسه بودن با بکهیون نداشت. خوب آخه کدوم آلفایی به اندازه ی کریس‌دیوونه بود که از یه بتا خوشش بیاد؟!

ولی متاسفانه جرات و جسارت چیزی بود که با مصرف اون داروهای کوفتی از دست داده بود‌.

فکر می کرد اگه بره و خودشو‌ واسه بیون لو بده و بکهیون بهش نه بگه چی؟
اون طوری هم خدا رو از دست می داد و هم خرما! و الان تو این شرایط تخماتیکش درسته که خداش رو نداره ولی خرما که هست!

چانیول بصورت ترسناکی حس می کرد واقعا حاضره بکهیون رو مث یه خدا بپرسته و صبح تا شب عبادتش کنه‌
و این تنش رو می لرزوند.

اون پسر با اینکه ریزجثه بود ولی واسه چانیول مظهر کمال بود‌.
بیون بکهیون همه چی تموم بود!

و اینطوری شد که بعد دوران دانشگاه، وقتی ناگهان متوجه شد که دیگه بهانه ای نداره که با کریس قرار ملاقات بزاره و بالتبع کسی و که خواب و خوراکش رو گرفته ببینه، تصمیم گرفت هر طور شده رابطه اش رو با کریس ادامه بده.

مهم نبود که چقدر وقت صرف کنه واسه تنظیم نقشه اش و بررسی زوایای پیدا و پنهان کارش،
اینکه چقدر زحمت بکشه واسه راضی کردن خواهرش که پا پیش بزاره و شوهرش رو واسطه کنه،
تا در نهایت پدر شوهر خواهرش که از سرمایه گزارهای شبکه بود کی بی اس رو قانع کنه یه قرارداد کوچولوی یه ساله باهاش ببنده تا بتونه کریس و بکهیون رو استخدام کنه...

اون امیدوار بود با توجه به تجربه ی کریس، و خوش سر و زبونی بکهیون کارشون بگیره و بتونن سالهای سال کنار هم باشن...تا اون همچنان یواشکی بتونه بکهیون رو دید بزنه‌!

چانیول جدن از خودش متنفر می شد وقتی چشمهای پر از عشق و لبخندهای صادقانه ی کریس رو می دید، ولی خودشو با این توجیه می کرد که کریس می دونه این عشق قراره به هیچ جا نرسه.
و این انتخاب خودشه که خودش رو عذاب بده.

واسه همین بود که هر وقت حس می کرد رابطه ی کریس و بکهیون داره بهتر میشه، بعد مدتها اخم و تخم و بداخلاقی ، یه لبخند تقدیم کریس می کرد تا مطمئن بشه که بکهیون هیچ وقت شانسی واسه بودن با کریس نداره.

آدم حسودی بود. هم حسود و هم بخیل!
ولی‌ کاریش نمیشد کرد. این خاصیت عشق بود.

این عشق بود!

Don't let me down Where stories live. Discover now