۱۷

1.2K 331 38
                                    

"ممم... خوب... برام یجوریه که باهات درین مورد حرف بزنم."
چانیول خجالتی گفت و باعث شد بکهیون توی دلش واسه کیوتیش ضعف کنه!

محل قرارشون، ضایع ترین جای سئول واسه قرار بود.
برج سئول جایی بود که هفت تا درخت قفل واسه عشاق گذاشته بودن تا عاشقها به نشونه ی عشق ابدی شون اونها رو قفل بزنن.

و اینکه چانیول و بکهیون بعنوان دو تا آدمی که به صرف یه کراش کوچولو و اعتراف چانیول، اینجا قرار گذاشته بودن و تازه اینم اولین قرارشون بود، همه چیزو خیلی عجیب تر می کرد.

چیه؟ شما هم فک‌ می کنین بکهیون یه سینگل بدبخت شوهر ندیده است که بمحض اینکه چانیول بهش اسمس زد که باید با هم حرف بزنن، سریع چنین لوکیشن منظورداری رو بهش فرستاد؟

خوب باید بگم که دقیقا همینطوره و بکهیون عمدا چنین جایی قرار گذاشته که احساسات چانیول رو تحریک‌ کنه و قدمهای اول رو در جهت اغفال طعمه اش برداره...

از طرف دیگه اینجا یه فضای سر بازه و بکهیون با اینکه انواع و اقسام مام و اسپری و پیف پاف های مختلفو به خودش زده، بازم نمی خواد ریسک کنه و خودشو توی یه جای در بسته با چانیول بندازه.

چانیول توی اسمسش توضیح داده بود که می خواد در مورد رابطه شون حرف بزنن.
و علیرغم سرمای هوا، این باعث می شد قلبش‌ گرم بشه.
دستاش رو بیشتر توی جیب کتش فرو برد.( چون این برج ارتفاع زیادی از سطح زمین داره و الانم شبه، پس هوا بس ناجوانمردانه سرد است.)
چشماشو ریز کرد و پرسید.
"چیش عجیبه که بخوای با من درین مورد خاص حرف بزنی؟"

چانیول به یکی از درختها تکیه داد و لبهاشو به هم فشار داد و یه نیم نگاه به بکهیون کرد و بعد دوباره به روبروش خیره شد.

"خوب...‌تو در مورد من یه چیزایی می دونی..امم.. من کسی ام‌ که ۱۳ ساله داره دارو مصرف می کنه تا آلفا بودن خودشو پنهان کنه.
فکرشو بکن، حتی پدر و مادرم چیزی نمی دونن."

بکهیون سر تکون داد..
"شاید فک کنی من زده به سرم.. ولی من واقعا از اینکه عمرمو با یه آلفای مغرور سر کنم که همیشه تو سر هم بزنیم... یا با یه امگای آویزون که تمام‌ خوشبختی شو از من بخواد، متنفر بودم."

"بنظرم بتاها خیلی معقول تر و درست تر زندگی می‌کنن... همیشه دلم می خواست یه بتا باشم و با یه بتا ازدواج کنم..."

بکهیون درک‌ خاصی از یه چنین بازنده ای که آلفا بودنش و رها کنه و بره جزو عادی ترین قشر جامعه بشه، نداشت. پس ترجیح داد فقط گوش کنه.

" تا اینکه داستان دستشویی پیش اومد."

نگفتم؟ همه چیز تو زندگی بکهیون به واقعه ی دستشویی مربوطه!

چانیول‌ کلافه توضیح داد.
"نه اینکه بخاطر مسائل جنسی و اینا باشه.. من الان کاملا ذهنم آزاده! من فقط اون موقع نظرم بهت جلب شد و بعد فکر کردم به اینکه تو با اینکه آلفایی خیلی دوست داشتنی، هستی."

"ازون مدلا نیستی که خودتو بگیری‌ و  مغرور باشی ... و با اینکه قرار گذاشتن با تو برام عجیب بود..."
ابروهای بکهیون مث قیچی تو هم رفت و پرید به چانیول.
"مگه من چمه؟؟"

چانیول هل کرد و سرخ شد:
"هیچی ات نیست بخدا....جز اینکه آلفایی هیچی ات نیست!"

این پسر واقعا یه روانیه. بکهیون آه کشید.
_(تو هم کردی منو با این آلفا آلفا گفتنت.... اصن فرض کن من امگام.. دیگه چی؟)

اوه!
چانیول ساکت شد و به بکهیون نگاه کرد.
بکهیون مث کسی که جرمی کرده باشه، نگاهش رو گرفت و روش و اون ور دیگه کرد.

"دیگه این کار و نکن"

بکهیون بهش نگاه کرد.
"چیکار؟"

"دیگه به خودت توهین نکن.. ارزش تو بالاتر از این حرفاس."

بکهیون‌ فقط چند بار پلک زد.
بعد پشتشو به چانیول کرد و به شهر سیاه پر زرق و برق خیره شد.

شهر ساکت بود.

یه قطره ی داغ از گوشه ی چشمش فرار کرد و بکهیون خیلی سریع آثارش رو با گوشه ی آستینش پاک کرد.

کارش‌ خیلی سخت بود.

Don't let me down Where stories live. Discover now