۵۰

1K 295 87
                                    

برای بعضیا رها کردن سخت ترین کاره، و واسه بقیه ادامه دادن.

بکهیون یه چیزی ورای این دوتا بود. حتی تصور رها کردن آرزوها و فرصتهاش و برگشتن دوباره به کشوری که توش اندازه ی یه پیک پیتزا فروشی شانس داره و نه بیشتر، بهش استرس می داد.

ولی ادامه دادن هم چیزی بود که از طاقت و تحملش خارج بود.

اینکه جرات نکنی ماسکت رو از صورتت برداری مبادا تو خیابون  بفهمن تو همون امگای مشهور هستی که باعث نهادینه شدن فساد در کشور شده!،

اینکه لعن و نفرین پیرمرد پیرزنها دنبالت باشه و تو فضای مجازی هم به ازای هر کامنت خوب، ده تا هیت بگیری،

اینکه دوز بالای داروهات، باعث بشن همیشه یه حدی از گیجی و تهوع رو داشته باشی...  چون اینجا کره است و عجیب ترین چیز مردیه که بوی فرومون می ده،

اینکه تو محل کارت کسی دوستت نداشته باشه و همکارات بخوان زیرآبتو بزنن و بخاطرش حتی با مهمان ها تبانی کنن،

اینکه حس کنی تو زندگی بقیه فقط یه ابزاری و وقتی استفاده شدی، می تونن دور بندازنت و به راحتی آب خوردن، واست جانشین بیارن،

و از همه بدتر اینکه کسی و  نداشته باشی تا درمورد تجربیات سختت باهاش درد و دل کنی...

بکهیون داشت کم میاورد. هیچ وقتی توی زندگی اش نبود که اینقدر زیاد احساس تنهایی کنه.

سهون خودش کلی مشکل داشت و بسختی دنبال کار پیدا کردن بود.
و کیونگسو و کای مشغول موش و گربه بازی جدیدشون بودن،
و کریس هم فقط یه دوست قدیمی بود.

خودش بود و خودش... و البته امید کمرنگش به آینده ی نامعلومی که احتمالا تو آمریکا با سهون داشت.

یه نفس عمیق گرفت و به چراغهای شهر زل زد.
شهر همیشه از چیزی‌که به نظر می رسه، زنده تره... وحشی تر و خشن‌تر... مثل یه موجود هزار چشم و هزار دست و پا که دنبالت راه می افته و تا لااقل یکی از خنجر های دستشو تو پهلوت فرو نکنه ول نمی کنه.

گرچه بکهیون حس می کرد زیر فشار این شهر افسارگسیخته، کبود شده و اگه خنجری هم بخوره، خونی نمونده واسه ریختن.

از دو ساعت پیش که سهون به تماسهاش جواب نداد، پناه آورده بود به این برج خاطره ساز،
و تک و تنها نشسته بود کنار درختهای فلزی که یعالمه زوج بیخبر و ساده دل، کلی پول خرج قفل زدن به اونها کرده بودن، بلکه سرنوشتشونو به هم پیوند بدن.

ناخودآگاه قفل کوچیکی که تو جیبش بود و امشب خیلی بی هدف از دکه ی دم در برج خریده بود رو لمس کرد.

احتمالا باید اون شبی که با پارک چانیول اومدن اینجا، یدونه ازین قفلها رو امتحان می کرد؟!

لبخند بدمزه ای روی لبهاش شکل گرفت و به این فکر کرد که باید لااقل با سهون این‌ کار رو انجام بده.

صدای گوشی اش و لرزش توامانش اونو از افکار عمیقش بیرون‌کشید. ( و از تقارن فکرش با تماس سهون حس خوبی بهش دست داد.)

با صدایی که زیادی خسته و بیحال بود، جوابشو داد.
"سه؟؟"

اما صدای سهون طوفانی‌بود.
"خدای من بکهیون! چیکار کردی؟"

اخم کرد، اما گذاشت سهون ادامه ی حرف هاش رو بزنه.
"الان خانم کیم باهام تماس گرفت...بکهیون! دیوونه شدی؟ هیچ فکر کردی که چه غلطی کردی؟ ... بقیه مسخره ی تو ان؟ خدای من! تو واقعا چه مرگته؟"

بکهیون توقع درک شدن از طرف سهون رو نداشت ولی اینطوری مورد حمله واقع شدن هم شوکه کننده بود.
"سه؟! گوش کن..."

سهون حرفش و قطع کرد.
"تو گوش کن بک... فردا رسما اعلام می کنی که امشب مست بودی و از چرت و پرتایی که گفتی منظوری نداشتی... خدای من! تو برنامه ی یه دولت رو به هم زدی... خانم کیم داشت سکته می‌کرد... خانم پارک..."

دیگه طاقت نیاورد و فریاد کشید‌.
"خفه شو سهون...خفه شو! "

گوشی اش رو پرت کرد روی زمین و با استیصال نالید.
"فقط خفه شو..."
و روی زمین نشست و صورت خیس از اشکشو با دستهاش پوشوند. 

راستش بکهیون هیچ وقت آدم‌ پرتوقعی نبود و واسه همینم وقتی به سهون زنگ زد و اون در دسترس نبود خیلی ساده تصمیم گرفت خودشو اینجا برسونه و با خودش خلوت کنه،
ولی اینکه دوست داشت الان سهون بهش زنگ بزنه و حالش رو بپرسه و بخاطر در دسترس نبودنش معذرت خواهی کنه و بعد دنبالش بیاد، زیادی بود؟

واقعا علت رفتار سهون‌ رو نمی‌فهمید... اون اشتباهی نکرده بود و حرفهایی رو زده بود که سهون هم بهشون معتقد بود و توقع داشت لااقل اون حمایتش کنه.

در واقع این اولین بار بود که سهون اینقدر تند باهاش برخورد می‌ کرد و این واقعا شوکه اش کرده بود.

بغضی که کم کم توی‌گلوش تبدیل به یه توده ی دردناک شده بود رو بسختی قورت داد‌ و به گوشی اش نگاه کرد که روشن‌ و خاموش شدن صفحه اش، زمین اطرافشو روشن می‌کرد.

(نه سه... امشب بیشتر از این‌ نمیتونم تحملت کنم...)
فردا می فهمید قضیه چیه ولی امشب... حس می کرد داره می میره.

خم شد و دستشو دراز کرد و با سستی گوشی رو چنگ زد.
یه پیام روی صفحه دیده می شد.
(بکهیون...حالت خوبه؟)

با ناباوری به صفحه ی گوشی اش خیره شد.
چانیول بود.

Don't let me down Where stories live. Discover now