۳۷

994 290 62
                                    

"بهش بگو اینطوری ام نبوده که سهون دنبال کون امگاهای شما راه بیفته و واسه خودش حرمسرا بزنه."

سهون تقریبا توی گوشی فریاد کشید و باعث شد بکهیون که دنبال لباس زیرش می گشت،  سرشو از توی کیف مسافرتی اش دراره و با تعجب به این آلفای عصبانی نگاه کنه‌.

بکهیون با اشاره ی چشم و ابرو پرسید کیه؟

سهون اهمیتی به سوال بکهیون نداد یا اصلا متوجه نشد، چون بعدش اونقدر بلند داد کشید که گوش بکهیون شروع کرد به زنگ زدن.

"بهش بگو سهون گفته فاک یو بچ! فاک یو اند همه ی اصول حرفه ای  اون سازمان خراب شده تون که به چُس آلفاهای پولدار بَنده"

معلوم بود بحث درمورد رابطه ی اون و سهونه و بکهیون می تونست حدس بزنه که احتمالا سهون رو بخاطر این کارش توبیخ کردن.

بکهیون مطمئن بود اگه این مکالمه بزودی تموم نشه اونجوری که سهون موهاشو داره چنگ میزنه، تهش یه کله ی کچل براش می مونه.

"فاک! چه جمله ی تاثیرگذاری! بگو اعتماد و امنیت امگا رو بکن تو ک/و/ن/ت بچ!
تو بخاطر سازمانی که ادعا می کنی قراره برای امگاها عدالت بیاره از خانواده اش دورش کردی و باعث شدی امروز این همه استرس رو تحمل کنه. اون وقت واسه من حرف از اعتماد و امنیت می زنی؟

فاک!گوشی رو بده به خودش!"

و بلافاصله گوشی اش رو محکم کوبید به زمین!

بکهیون متعجب از رفتار عجیب و غریب سهون و ترسیده از چشمای قرمز و صورت برافروخته اش، چمدون رو بست و ترجیح داد بی سروصدا جیم بزنه و یه وقت دیگه دنبال شرتش بگرده.

اما قبل رفتنش، سهون همونطوری که روی مبل لش کرده بود و لنگاش رو با فاصله از هم دراز کرده بود به بکهیون اشاره کرد.

یه ثانیه طول کشید تا حرکت سهون رو تحلیل کنه. بعد آروم رفت طرفش و سهون واسه اینکه بکهیون رو تو بغل خودش جا بده یک کم جابجا شد.

بکهیون سرش رو روی سینه ی سهون گذاشت و صدای حرکت قوی قلبش رو گوش داد
و با حس دستهای سهون که دورش حلقه شد و بدن بکهیون رو به بدن داغ خودش چسبوند، لپاش قرمز شد.

(بدن سهون بخاطر تنش مکالمه ای که داشت مرتعش بود و دستاش یه کوچولو می لرزید.)

صدای سهون خسته بود.
"بکهیون..."

بکهیون که چشماشو بسته بود، همون قدر آروم جواب داد.
"هممم؟"

سهون تو گوشش زمزمه کرد و‌‌ باعث شد بکهیون یک‌کم قلقلکش بیاد.
"اونا می‌گن‌ رابطه ی ما غیرحرفه ایه... میگن من از شرایط تو سواستفاده کردم."

بکهیون یه نفس عمیق کشید و یه ترکیب خفیف از ادکلن و فرومون رو احساس کرد.
"ما که می دونیم اینطوری نبوده..این من بودم که اومدم سمت تو."

سهون زمزمه کرد.
"اونا میگن تو آماده ی رابطه نیستی..
من به تو صدمه می‌زنم..."

بکهیون دماغش رو با لباس سهون خاروند و سعی کرد به این فکر نکنه که چقدر آغوش سهون خواب آوره.
"چرت می گن..."

سهون تاییدش کرد.
"اونها‌ خودشون واسه پول کندن از آلفاهای کله گنده، حاضرن تمام امگاها رو فدا کنن...اونم به بهانه ی حفظ عدالت_برای_امگا... "

و لحنش شرمنده شد.
"بکهیون... تو خیلی اذیت شدی. من توی فرودگاه دیدم چقدر مضطرب و ناراحتی...ای کاش بر‌نمی‌گشتیم."

بکهیون سرش رو بیشتر تو سینه ی سهون‌فرو برد. نمی تونست دروغ بگه که نه هیچ چی هم نبود و من عالی ام.

اونم‌ وقتی تو فرودگاه پارک چانیول رو لابلای استقبال کننده هاش دید و اون حتی به عنوان تهیه کننده ی برنامه اش یه دسته گل پر‌ از‌ رزهای صورتی کوچیک بهش داد.

(و اونقدر بی خیال و راحت به نظر می رسید که بکهیون شک کرد نکنه همه ی اون داستانهای عاشقانه محصول تخیلات ذهنی اش بودن و در واقعیت اتفاق نیفتادن.)

سهون تو موهای بکهیون زمزمه کرد.
"من گولت نزدم بکهیون... نه واسه رابطه... نه واسه برگشتن به کره..."
و منتظر تایید بکهیون موند.

بکهیون‌ توی ذهنش‌ به این فکرکرد که چقدر چانیول نسبت به قبلا خوش استایل تر شده بود(احتمالا بخاطر قطع داروهاش و برگشتن بنیه ی آلفاش)

و بی اراده واسه جواب سهون لبهاشو تکون داد.
"تو گولم‌ نزدی سه... من خودم خواستم."

سهون فشار بازوهاشو بیشتر کرد.
"هیچ کس‌ تابحال منو اینطوری صدا نزده بود...همیشه...همیشه بهم‌ بگو سه."

و یه بوسه ی نرم‌ روی موهای بکهیون گذاشت.
"بکهیونی...دوستت دارم.."

بکهیون توی سکوت به آخرین جمله ی سهون فکر کرد. شنیدن این جمله یه روزی باعث می شد قلبش از حرکت بایسته.
همونطوری که نشنیدنش باعث شد امروز توی فرودگاه قلبش واسه چند ثانیه بی حرکت بمونه.

سهون که جوابی از بکهیون‌ نگرفت از فشار دستهاش روی بازوهای بکهیون کم‌ کرد و با سردرگمی پرسید.
"تو ... منو دوست داری... مگه نه؟"

قلب بکهیون بخاطر این سوال معصومانه فشرده شد.

توده ی سنگینی که در کسری از ثانیه توی گلوش درست شد رو بسختی قورت داد و زمزمه کرد.

"معلومه...سه! "

Don't let me down Where stories live. Discover now