۳۶

978 280 59
                                    

لی در حالی که‌ شونه هاشو بالا داده بود و بدنش رو تکون می داد، پاشو به زمین کوبوند.
"هیونگگگگگ"

بکهیون از رفتار‌ بچگانه ی آلفای قد بلند خنده اش گرفت.
"تو قوی ای لی! اگه بهت چیزی گفت که خوشت نیومد می تونی با یه لگد تخماشو بترکونی! "

لی انگار که‌‌خودش درد رو احساس کرده باشه صورتش  رو جمع کرد.
"هیونگ! آخه چطوری می تونی در مورد این چیزا‌ حرف بزنی!"

و بی توجه به نگاههای خصمانه ی سهون دست بکهیون رو محکم توی دستاش فشار داد و تو گوشش زمزمه کرد.
"هیونگ...من استرس دارم... اگه تو نباشی... "
و بقیه ی حرفش و خورد و با چشمای اشکی به بکهیون نگاه کرد.

بکهیون بازوی لی رو نوازش کرد و دوباره لبخند زد.
"خودتم‌ می دونی که چاره ی دیگه ای ندارم. ولی بهت نصیحت می کنم سریع ردش نکن. شما باید با هم وقت بگذرونین و بیشتر حرف بزنین. شاید به نتایج خوبی رسیدین!"

لی دیگه چیزی نگفت و با حالت قهر به جهت مخالف بکهیون خیره شد.

بکهیون واقعا دلش می خواست توی این روزای خاص کنار لی باشه.
بشینن با هم در مورد جکسون صحبت کنن، به لی روشهای معامله رو یاد بده! بهش دلگرمی بده و هواشو داشته باشه و کلی کارای دیگه که دوستها در چنین مواقعی می کنن.

ولی متاسفانه اون و سهون باید برگردن کره.

وقتی سهون بهش گفت سازمان مخالف رابطه ی اون دو تاست، متعجب و عصبانی  شد.

(اونا فکر کردن کی ان‌ که حتی در مورد رابطه ی خصوصی اون اظهار نظر می‌کنن؟)

گرچه سهون‌ عادی بود و گفت که حدس می زده این اتفاق بیفته و‌ بهتره اصلا اهمیتی ندن.

و وقتی گفت‌ سازمان صلاح دیده که اونها برگردن کره و بکهیون شغل قبلی خودشو ادامه بده، در کمال تعجب بکهیون، سهون کاملا از این ایده استقبال کرد.

ظاهرا دولت تصمیم داشت واسه بهبود روابط با امریکا، حسن نیت خودش رو در مورد حقوق بشر نشون بده و بکهیون می تونست یه کیس خوب واسه شوآف باشه.

از طرف دیگه، کی بی اس هم می تونست روشنفکر بودن خودشو اینطوری به رخ بکشه و بین رقباش سری توی سرا بشه.

(سهون گفت‌ کی بی اس‌ تا حالا کلی اعانه به عدالت_برای_امگا داده و اگه اونها بتونن بکهیون رو برگردونن قراره مبلغ بیشتری هم بده.)

بکهیون منطقی فکر می کرد.
اینطوری هم نبود که چس کردن خیلی واسه اش فایده داشته باشه.
اون اینجا یه پیک موتوری بدبخت بود که ظاهرا قرار بود تا آخر عمرش‌ به مشاوره ی جمعی بره.

اما اگه‌ بر می‌گشت‌ کره، می تونست دوباره اون مجری محبوبی بشه که‌برنامه هاش توی کاخ آبی هم دیده می شدن.

تازه قرار بود کلی ازش استقبال کنن و مث یه قهرمان ملی باهاش‌ برخورد بشه.

و در کنار اینها، از عدالت_برای_امگا و تمام امگاهای بیچاره ای که تحت ظلم و ستم‌بودن حمایت می شد.

اینها همه دلیله واسه برگشتن.
چرا نباید بر می‌گشت؟

صدای تودماغی پیجر فرودگاه، تو سالن پیچید و بکهیون به این فکر کرد که واقعا چرا تو همه ی دنیا، پیجرا تودماغی حرف می زنن؟!

سهون با شنیدن شماره پروازشون با خوشحالی دست بکهیون رو گرفت‌ و کشیدش سمت‌ گیت.
"بدو...دیر شد!"

بکهیون‌ قبل رد شدن از گیت‌ سرش رو برگردوند و به لی نگاه کرد که لبای لرزونش بکهیون رو مطمئن می‌کرد به محض رفتن اونا شروع می کنه به گریه‌ کردن.

(خدا رو شکر خانواده اش قانع شدن نیان فرودگاه وگرنه الان یه سمفونی از گریه راه افتاده بود.)

حالا که‌ به لحظات آخر زندگی اش توی آمریکا رسیده بود همه چیز خیلی ناگهانی تلخ تر شد.

آخه چطوری می تونست لی رو ترک کنه؟
و پدر و مادر بیچاره اش رو که‌‌ تو‌ این مدت بخاطر چسناله های اون یه آب خوش از گلوشون پایین نرفته بود...
داداشش رو که بدون اون بزرگ شد و بکهیون حتی یه بار سینما نبردتش...
اون با خانم ویلسون هم خدافظی نکرده بود!

و اون از کره می ترسید.
زندگی اش اینجا خیلی خوب بود.
زندگی اش رو دوست داشت.
و سهون رو.

  

Don't let me down Where stories live. Discover now