ugly fan and hot fucker.prt43

4K 927 279
                                    

بعضی مواقع دست به کارها یا افکاری می‌زنیم که خودمونم دلیلی براش پیدا نمی‌کنیم...حتی نمی‌تونیم بگیم به فلان علت من همچین کاری کردم.

انگار اصلا دل آدم یهو میخواد دست به کارای غیر منطقی بزنه...مثل اینکه یهو زیر بارون کلاه هودیت رو روی سرت بندازی و همون‌طور که تو خودت جمع شدی تو دنیای خودت قدم بزنی،ممکنه بخوای یه چرخ کوتاه بخوری یا بزنی زیر آواز و حتی گریه کنی کاملا بی دلیل.

بکهیون نباید دلش برای اون صدا تنگ میشد، حتی دلیلی نداشت یه درصدم بهش فکر کنه...خب انتظار داشت الان خیلی کول در حالی که همه چیز به کتفشه به خونه برگرده ولی الان نیم ساعتی میشد که روی نیمکت پارکی که درخت های شکوفش حالا کمتر دلبری میکردن نشسته بود و به اونطرف خیابون نگاه میکرد.

یعنی اون آدم چانیول بود؟...صداش کمی گرفته تر نشده بود؟
چند تا پلک سنگین زد و انگار که تنها آدم توی اون پارک باشه روی نیمکتی که نشسته بود دراز کشید، دستش رو روی پیشونیش گذاشت و به آسمون تیره شب خیره شد.
چرا زندگیش اینطور شد؟....اصلا نمیتونست شرایط الان رو با پارسالش مقایسه کنه.

پارسال...آه اونموقع همه چیز خیلی بهتر بود.

طرفدار هزارآتیشه چانیول بود...باهاش غذا میخورد...باهاش درد و دل میکرد...باهاش می‌خندید...آهنگاش رو تا خود صبح گوش میداد و با صدای آلارم گوشیش که صدای چانیول بود چشماش رو باز میکرد.

چانیول...پارک چانیول کسی بود که هی بهش امید میداد...براش تبدیل به یه الگو شده بود و بکهیون هر ثانیه دوست داشت بیشتر شبیه چانیوله خیالی تو ذهنش بشه.

چانیول تو خیالش بهش میگفت«زیبایی واقعی هر آدمی توی قلبشه...هیچ آدم زشتی توی دنیا وجود نداره چون همیشه یه نفر هست که شما رو خیلی زیبا میبینه» اما چانیول واقعی بهش نیشخند زده بود«تو خیلی زشتی بیون...نظرت چیه بزنی کنار تا کتکت بزنم...اون زخم ها شاید خوشگل ترت کردن»

‌آه...حالا میفهمید چرا آدم ها دروغ شیرین رو به حقیقت تلخ ترجیح میدم...گاهی وقت ها دوست داشت چیز هایی رو باور کنه که خودشم توی اعماق وجودش میدونست دروغ محضن.

میخواست فکر کنه مادر عزیزش الان کلی دلتنگش شده...بکهی هم حتما وقتی صبح از خواب بیدار میشد به اینکه دیگه برادری نداره تا براش حمالی کنه فکر میکرد...پدرشم خب! نمیتونست راجب این موضوع فکری کنه چون اگه آقای بیون با چشمای اشکی منتظر اومدنش به در چشم میدوخت زیادی رویایی میشد.

_نمیدونم...یعنی اونم دلش برای من تنگ شده؟
زیرلب زمزمه کرد و چند تا پلک آروم زد، دقیقا جوری به آسمون خیره شده بود که انتظار داشت یه جواب کامل ازش دریافت کنه.
گاهی وقت ها کاملا بی دلیل...حس میکرد دلش برای پارک چانیول تنگ شده!

ugly fan and hot fuckerWhere stories live. Discover now