ugly fan & hot Fucker.prt23

5.3K 1.1K 133
                                    


                   "مهمون ناخونده"

با حرص به گوشی تو دستش خیره شد...بکهیون واقعا قصد نداشت بهش زنگ بزنه یا حداقل یه پیام کوتاه بده؟
خب قبول داشت که بد رفتار کرده ولی خب مگه تک پارتنری چش بود؟
خیلیا آرزو داشتن حتی شده چانیول رو از نزدیک ببینن و حالا بکهیون داشت مثل یه کشیش جوون رفتار میکرد.
پوفی کشید و فشار پاش رو روی پدال گاز بیشتر کرد، یه فکری داشت که اگه عملی میشد بکهیون دیگه نمیتونست ازش فرار کنه.
خب، چانیول تا به این سن چندین دراما بازی کرده بود و خوب بلد بود چطور یه سناریو دست نخورده بچینه و بکهیون در ساده ترین شکل ممکن تمام اونا رو باور کنه.

_________________________

چیزی نمیخورد، حرفی نمیزد، جایی هم آفتابی نمیشد.
این خلاصه ای از زندگی یک هفته کامل بکهیون بود...از لحاظ روحی احساس خستگی میکرد.
شاید باورش سخت باشه ولی تو اون روز، دقیقا همون ساعت، تو اون نقطه از اتاق وقتی چانیول به همه احساسات پاکش برچسب زد متوجه شکستن چیزی درست وسط سینش شد.
مثل احمقا رفته بود تو ماشینش نشسته بود تا شاید چانیول نظرش عوض شده باشه...دلش برای خودشم میسوخت.
غذای پدرشو تحویل داده بود و در راه برگشت به خونه بود.
برخلاف همیشه پیاده مسیر رو رفته بود و حالا خیلی آروم هم داشت برمیگشت....عجله ای برای رفتن تو قفسش نداشت.
اون موقع ها با دوچرخش میرفت و میومد که زودتر بخوابه و زودتر بیدار شه تا آیدلشو ببینه...مثل یه احمق ذوق داشت و همه جا رو صورتی میدید‌ اما الان....واقعا غیر عادلانه بود که اینطور چانیول رو دوست داشت ولی اون...
سرش رو پایین انداخت و به کتونیای سفیدش خیره شد...لااقل الان میدونست چیزی برای از دست دادن نداره.
با زنگ خوردن گوشیش دستش رو تو جیب کاپشنش فرو کرد و با دیدن شماره ناشناسی ابروش بالا پرید.

________________________

داخل بار شد و نگاهش به دور فضای خالی اطرافش کشیده شد، لبخند کجی روی لباش نشست و به سمت صاحب بار رفت.
_خوب گوش کن ببین چی میگم.
با صدای بم شده ای رو به مردی که منتظر همین جمله بود گفت
_بله بفرمایید.
نیشخندی زد...دستش رو تو جیب پالتوش فرو برد
_گوشیت رو بردار و به شماره ای که میگم زنگ بزن.
مرد سریع سری تکون داد و چانیول آهی کشید، تا حالا برای هیچکس اینطور کالری نسوزونده بود.
__________________________

انقدر دویده بود که تو قفسه سینش احساس سوختگی میکرد...چرا چانیول باید بره بار و مست کنه؟...اگه کسی اون رو میدید چی؟
اصلا چه بهونه ای میخواست بیاره؟
تازیانه های باد به صورتش میخورد و باعث جمع شدن اشک تو چشماش شده بود.
وقتی گوشیش رو قطع کرده بود بدون فکر به سمت آدرس دویده بود و از شانس زیباش به خاطر نداشتن یه قرون پول الان داشت اینطور نفس نفس میزد، دلش میخواست تاکسی بگیره ولی خب یه نخود سیاهم ته جیبش نداشت.
"اگه کسی ببینتش خیلی بد میشه"
اون بکهیون کوچولوی تو وجودش جیغ زد و باعث شد آهی از سر بیچارگی بکشه.
بالاخره بعد از ده دقیقه به آدرس موردنظرش رسید، به ماشین چانیول که جلوی در بار پارک شده بود نگاهی انداخت، روی زانوهاش خم شد و همونطور که نفس نفس میزد فشار بدنش رو روی در بار انداخت و داخل شد.
از ظاهرش مشخص بود که یکی از بارای شاخ سئوله ولی چرا اینهمه خالی؟
زمانی ذهنش شروع کرد به پردازش کردن که دیر شده بود چرا که حالا مردی که انگار صاحب بار بود داشت بک رو به سمت طبقه بالا راهنمایی میکرد.
آب دهنش رو قورت داد و زیرچشمی به پشت سرش که یه مرد هیکلی بود نگاهی انداخت.
نکنه میخواستن به بهونه چانیول اینجا بیارنش تا...عاخه بکهیون شخصیت مهمی نبود که برای به اینجا کشوندنش نقشه بکشن.
دستش رو که کنار بدنش بود مشت کرد و با چشماش به اطراف نگاهی کرد که اگه درگیر شد یه چیز به دستش بیاد تا سر غول پشت سرش بکوبونه.
_اومدی؟
با شنیدن صدای آشنایی چشماش گرد شدن و بادیدن چانیولی که روی صندلی بار نشسته بود و گلس تو دستش رو بین انگشتاش داشت قلبش پر کشید...این عادلانه نبود که اون هر سری جذاب تر میشد و بکهیون هر بار لاغر تر!
ناخواسته چشماش پر از اشک شدن، تمام اون ترس یهو جاش رو به دلتنگی داد.
با بغض به سمت چانیول پاتند کرد و وقتی روبه روش ایستاد صداش رو بالا برد
_یاااا به چه حقی مست میکنی؟
لحنش مثل صدای بچه های پیش دبستانی کیوت‌و لرزون بود و فقط کافی بود چانیول سرش رو بالا بیاره و اون چشمای عروسکی رو ببینه...یه لحظه با دیدن چشمای شیشه ایش حس کرد که بکهیون یه تعلقی به قلبش داره.
وقتی ارتباط چشمیشون زیادی طول کشید پسر کوچکتر نگاهش رو از چشمای خمار آیدلش گرفت و همزمان صدای چانیول بلند شد
_ببین کی اینجاس.
چانیول با پوزخند و لحن کشداری گفت و بکهیون چشماش رو با حرص بست.
_خدای من تو مستی.
زیرلب زمزمه کرد و با دوتا دستش یکی از دستای بزرگ و مردونه چانیول رو گرفت و به سمت خودش کشوند
_بلند شوووو...باید ببرمت خونت.
اما برخلاف تلاشش چانیول هیچ تکونی نخورد و با یه حرکت بکهیون رو سمت خودش کشوند و پسرکوچکتر وقتی به خودش اومد که رو پاهای چانیول نشسته بود.
گونه هاش در لحظه سرخ شدن، برای چند لحظه با تعجب به چشمای خمار و سرخ چانیول خیره شد و سریع نگاهش رو برگردوند.
چانیول دستاش رو دور کمر بکهیون حلقه کرد تا اجازه فرار به اون پاپی کوچولو نده، در هر حال بکهیون تو اینکار خوب بود و چانیول الان میتونست به بهونه مستی اون دلتنگی ته وجودش رو رفع کنه.(هر چند خودش بهش اعتراف نمیکرد)
پسرریز جثه بعد از چند لحظه از شوک دراومد و بدون توجه به التماس های تمام عناصر تشکیل دهنده وجودش سعی کرد از بغل چانیول خارج بشه ولی خب نتونست حتی یک اینچم تکون بخوره،چرا اینهمه ضعیف بود؟..به عبارت دیگه ای چرا چانیول اینهمه قوی بود؟
وقتی لبای چانیول از پشت به گوشش چسبید تمام افکارش نابود شد و تو جاش آروم گرفت و تو خودش مچاله شد....واقعا چرا اینهمه مثل بچه ها داشت رفتار میکرد.؟
_تکون نخور بچه،تا وقتی که خودم نخوام نمیتونی جایی بری.
نفس گرم چانیول رو گردنش پخش میشد و کلافش میکرد...قابل ذکر بود که بکهیون به گردن حساس بودو فقط کافی بود یکی نزدیک گوشش حرف بزنه که اینطور قلقلکش بیاد شاید به خاطر همین کمی سرش رو کج کرد.
چانیول از پشت به گردن سفید پسر تو بغلش نگاهی انداخت...خوشمزه به نظر میرسید.
لبش رو به گوش بکهیون چسبوند و لاله گوشش رو به دهنش کشید...اینکارو انقدر یهویی انجام داد که پسر تو بغلش قبل از اینکه بتونه خودش رو کنترل کنه ناله ای کرد و تو جاش لرزید.
"خاک تو سرت بکهیون ریدییی"
با حرص به خودش تشر زد، حتی جرات نمیکرد برگرده و نیشخند تو مخ چانیول رو ببینه.
دستش رو روی پاهاش مشت کرد و لباش رو تا جایی که سفید بشن روی هم فشرد.
_ولم کن
زیرلب زمزمه کرد و تو جاش تکونی خورد چانیول با تمسخر پوزخندی زد
_نگو که الان لذت نمیبری بیبی.
"لذت میبرم ولی به تو چه عوضی"
بکهیون تو ذهنش جواب چانیول رو داد و آهی کشید.
_تو الان مستی چانیول نظرت چیه بریم خونه ؟
_نظرم اینه که تو هم یه چیزی بنوشی.
چانیول یکی از دستاش رو از دور بکهیون باز کرد و سرش رو از کنار شونه بکهیون جلو آورد و به بطری شامپاین روی میز چنگ زد.
بکهیون ناخواسته سرش رو به سمت چانیول کج کرد و از اون فاصله نیم سانتی بهش خیره شد.
چشمای درشتش، لبای قلوه ای و سرخش و پوستش که بدون وایت واش تیره تر به نظر میرسید و موهایی که ویرگولی درست شده بود همه و همه چیزایی بودن که بکهیون براشون دلتنگ بود.
چشماش پر از اشک شدن و قبل از اینکه متوجه باشه داره چیکار میکنه دستش بالا اومد روی دنباله ابروی چانیول کشیده شد و تا روی گونش ادامه داد‌.
شاید مسخره بود ولی فکر میکرد ممکن تمام اینا رویا باشه، ممکن یه خواب باشه و فردا وقتی چشماش رو باز میکنه باز اتاق تاریکش و عروسکی که یه گوشه مچاله شده بهش سلام کنه.
بکهیون به چانیول عادت کرده بود شاید خودش متوجه نشده بود ولی ناسلامتی چانیول اولین تجربه بکهیون از عشق بود.
چانیول اولین کسی بود که بکهیون رو لمس کرده بود...اینا همش دلیل میشد نه؟
نمیخواست به اینکه چرا آدم کنارش مثل خودش اینطور احساسات رو نداره یا بکهیون چندمین کسی بوده که چانیول لمسش کرده فکر کنه...فعلا دوست داشت از رویای کوتاهش لذت ببره.
_داری چیکار میکنی؟
وقتی انگشتای کشیدن روی موهاش رو ناز کردن چانیول با اخم پرسید و باعث شد دست پسر تو بغلش با ترس به عقب کشیده بشه.
_ه..هیچی بخدا.
ترسش انقدر بامزه بود که لبخند کجی رو لب چانیول نشست،گلسی که برای بکهیون پر کرده بود رو همونطور که تو چشمای مظلومش خیرا شده بود به دستاش سپرد
_اگه من مست کنم کی میخواد ببرتت خونه؟...نمیخورم فقط سریع پاشو بریم.
بکهیون با اخمای تو هم شده حرفاش رو زد و خواست گلس رو سرجاش برگردونه که چانیول با صدای بم شده ای دستور داد
_میگم بخور.
_به من دستور نده ها.
با داد یهویی بکهیون ابروهاش بالا پرید و وقتی پسر کوچکتر با زوری که یهو معلوم نبود از کجا آوردش از تو بغلش جهش کرد بیرون آهی کشید...فن بویش واقعا چند قطبی چیزی بود؟
_بریم.
پسر کوچکتر با فرو بردن دستاش تو جیب کاپشنش گفت ولی کافی بود چانیول از جاش بلند بشه تا چند بار تلوتلو الکی بخوره و بکهیون به طرفش پرواز کنه.
دستای پسر ریزجثه دور کمرش حلقه شدن و چانیول با نامردی تمام وزنش رو روی پسری که سعی داشت کمکش کنه انداخت.
بکهیون لاغر شده بود و چانیول میتونست لرزش استخوناش رو حس کنه، شاید برای همین خودش رو جمع و جور کرد و فقط در حد حفظ ظاهر به بکهیون تکیه داد.
وقتی از بار خارج شدن چانیول سویچش رو بیرون کشید و به دستای بکهیون سپرد و پسر کوچکتر بعد از انداختن چانیول رو صندلی کنار راننده سریع ماشین رو دور زد و داخلش شد.
چانیول با زور خندش رو نگه داشته بود ولی خب همش تقصیر خود بکهیون بود...اگه لجبازی نمیکرد اونم مجبور نبود اینهمه از خودش مایه بذاره.
چشماش رو با خیال راحت بست و سرش رو به پشتی صندلی تکیه زد.
پسر کوچکتر سریع ماشین رو روشن کرد و بعد از چند لحظه نتونست خودش رو کنترل کنه و غرغراش تو گوشای چانیول پیچید
_آقای پارک نمیدونم چه فکری با خودت کردی ولی من اینجا سر پیازم یا ته پیاز؟..به من چرا زنگ زدی ها؟
_چون جز تو کسی تو ذهنم نبود.
چانیول با خونسردی گفت و بکهیون خندید
_لابد کریس شی هم مرکول تشکیل دهنده هواست ها؟...لطفا شماره منو از گوشیت حذف کن دیگه دلیلی نداره...
_وقتی تو بغلم میگیرمت مثل یه موش تو خودت مچاله میشی و زبونت بند میاد...نکنه همیشه باید بین بازوهام حبست کنم؟
دهن بکهیون چند بار باز و بسته شد و لحظه بعد جیغ بلندش کل ماشین رو گرفت
_خفه شوووو.
چانیول تک خنده ای کرد و دستش رو دراز کرد و روی رون پای پسر کوچکتر کشید
_نظرت راجب سواری تو ماشین چیه؟
چشمای بکهیون پرید بیرون و رگ گردنش متورم شد...چند بار نفسش رو دم و بازدم بیرون داد و با خودش تکرار کرد
"اون مسته بکهیون..اون مسته"
سعی کرد لبخند بزنه ولی بیشتر شبیه قاتلای سریالی به نظر رسید تا یه آدم آروم.
_میدونی چیه چانیول شی؟...من بهت اهمیت نمیدم....هر کاری میخوای بکن ولی بهت هشدار میدم اگه تخماتو دوست داری دست کوفتیت رو از روی پاهای من بکش کنار.
تیکه آخر حرفش رو با تکونی که به پاهاش داد غرولند کرد.
ابروهای چانیول بهم نزدیک شدن، دستش رو عقب کشید و یادآوری کرد
_میدونستی یه دنیا جون میدن تا بخوان منو از نزدیک ببینن؟
فشار دست بکهیون به دور فرمون بیشتر شد...آره میدونست چون خودشم یکی از اون آدما بود ولی فقط پوفی کشید و عصبی جواب داد
_میدونستی همه اونا به کتفمم نیستن؟
چانیول تکخنده ای کرد و وقتی سرعت بکهیون زیاد شد کمربندش رو بست...میدونست اون آدم وقتی قاط میزنه دیگه دنیا جلو چشماش تیره و تار میشه.
_میدونی چیه چانیول شی؟
با صدای بکهیون نگاهی بهش انداخت و منتظر نگاهش کرد.
پسر کوچکتر از لای دندونای بهم چسبیدش ادامه داد
_من باید عوض اونهمه دردی که کشیدم بهت مشت بزنم، بعد با هم بی حساب میشیم و هر کس گیره پی زندگی خودش.
مرد بزرگتر نیشخند دیوثانه ای زد
_نگو که ازش لذت نبردی بکهیون.
چشمای پسر کوچکتر گرد شد و لباش چند بار، بازو بسته شدن، مرد بزرگتر با تفریح ادامه داد
_هنوز چهرت رو یادمه که چطور اسممو ناله میکردی و باسنتو برام حرکت میدادی.
_م..من...من..م...من...
_لازم نیست به تته پته بیافتی...فقط برات یادآوری کردم که کمتر خودتو مثل دخترایی که بهشون تجاوز شده نشون بدی.
لحن سرد و تو خالی چانیول باعث شد دلش بخواد بزنه زیر گریه...حس های مختلف یهو به سمتش هجوم آورده بودن و واقعا نمیدونست که باید چیکار کنه.
دستای لرزونش رو به سمت ضبط ماشین برد و روشنش کرد، با خودش تکرار کرد
"اون مسته بکهیون، اون مسته"
هر چند اگه نقشه چانیول رو میفهمید همین الان از باسن دارش میزد!
وقتی خونه آیدلش رو دید نفس آسوده ای کشید....فقط دلش میخواست زودتر چانیول رو تو خونش بذاره و مثل همیشه فرار کنه‌.
ماشین رو خواست داخل پارکینگ ببره که ماشین دیگه ای نور بالا ماشینش رو روشن کرد و باعث جلب شدن توجه دونفری که تو ماشین بودن شد.
مرد راننده که چهرش مشخص نبود بدون خاموش کردن نور بالاش ، از ماشین پیاده شد و چشمای بکهیون برای بهتر دیدن اون آدم جمع شد.
پسر با قدم های آهسته سمتشون میومد و بکهیون هر لحظه احساس ترس میکرد.
تو یه حرکت پاش رو روی پدال گاز فشرد و داخل پارکینگ شد، هر چند نفهمید چانیول دقیقا چی گفت ولی لحظه بعد داد بلندش تو گوش بکهیون پیچید
_وایستا.
_برای چی؟..باید ماشینت رو...
_خفه شو و فقط به حرفی که میگم گوش کن...این ماشینو نگه دار.
اخمای بکهیون تو هم رفت و پاش رو روی پدال ترمز فشرد و با متوقف شدن ماشین سمت آیدلش برگشت
_برای چی باید...
_اون کیونگسو بود!
چانیول با چشمای گرد شده زیرلب زمزمه کرد و لحظه بعد جوری از ماشین پیاده شد که انگار هیچوقت مست نبوده.
سیبک گلوی بکهیون جا به جا شد و سریع از ماشین پیاده شد...چانیول واقعا داشت میدوید؟
کیونگسو در اون حد براش با ارزش بود؟...اون آدم اصلا کی بود؟
نمیدونست چرا ولی حس میکرد چیز خوبی در انتظارش نیست.

__________________

بابت تاخیر متاسفم):
ووت و نظر یادتون نره عنجلا*-*




________________________

ugly fan and hot fuckerWhere stories live. Discover now