ugly fan & hot fucker.prt38

4.6K 1K 146
                                    


موهای نمناکش رو به سمت بالا هل داد و با چشماش چانیولی رو که از جلوش رد شد و روی تخت دراز کشید دنبال کرد.
_تهیه کننده چیکارت داشت؟
چانیول نفسش رو بیرون داد و دستش رو تکیه گاه سرش کرد تا بتونه وقتی حرفش رو میزنه چهره بکهیون رو ببینه
_گفت با دوستت اومدی یا دوست پسرت؟
چشمای بکهیون گرد شد و نگاه تیزی بهش انداخت
_ها؟...یعنی چی؟
_یعنی بهمون شک کردن.
چانیول با بدخلقی جواب داد و منتظره ریکشن بکهیونی که انگار چیزی از حرفاش نفهمیده بود، بهش خیره شد.
_به چیمون شک کردن؟
_به اینکه توی استخر داشتی ازم اعتراف میکشیدی؟
چانیول وقتی تو جاش نشست خیره به چشمای متعجب بکهیون پرسید و البته که پسرروبه روشم کم نمیاورد.
_بهتره قبلش فکر کنی تو خودت چه حرکتی زدی که من اون سوالو پرسیدم هوم؟
از جاش بلند شد و در برابر نگاه چانیول سمته دیگه تخت رفت و روش خوابید.
_هر چند آخرشم اعترافه درست درمونی نکردی.
وقتی پشتش رو بهش کرد و چشماش رو بست با لحنه کاملا بی خیالی در حالی که میدونست چانیول تک تک حرفاش رو میشنوه زمزمه کرد.
_حیفه این دوربینا.
چانیول بعد از بیرون دادن حرصیه نفسش گفت و لحظه بعد بالا و پایین شدن تخت خبر از رفتنش داد..وات د فاک؟...چرا اینطور آشفته و عصبی شد یهو؟
با پیچش باد سردی داخل اتاق پلکاش رو به آرومی باز کرد و کمی گردن کشید تا بتونه در بازه تراس رو ببینه.
چشماش رو برای چند لحظه همونطور ریز شده نگه داشت و دوباره بست و تدیش رو تو بغلش گرفت.
_اصلا به من چه.
زیر لب وز وز کرد ولی خب انگار زیاد توی کنترل کردن خودش خوب نبود چرا که تا چند دقیقه بعد کل افکارش هول محور یه آیدله عوضی با 185 سانت قد که توی تراس بود میچرخید.
یعنی داشت به چی فکر میکرد؟...آخه چرا عصبی شد؟...مگه بکهیون بد چیزی بهش گفته بود؟
خب حقیقت همیشه تلخ بود...چانیول خودش به اینکه چشمش دنبالشه اعتراف کرد.
با ذوق تو جاش وول ریزی خورد و با فکری که به سرش زد از جاش بلند شد، اگه میتونست یکم دیگه حرف ازش بیرون بکشه بدک نبود.
نه اینکه عقده حرف بیرون کشیدن داشته باشه یا بخواد به چانیول یه چیزایی رو ثابت کنه فقط...فقط میخواست همه چیز رو برای خودش روشن کنه تا بعدا با یه مشت فکر اشتباه به خونه برنگرده.
بکهیون آدم به شدت آسیب پذیر و درون گرایی بدر پس دو بار از یه سوراخ گزیده نمیشد.
_به چی اونطور زل زدی؟
وقتی داخله تراسه بزرگی که چشم اندازه فوق العاده ای داشت رو به چانیول پرسید و رفت و درست روبه روش نشست.
_داشتم فکر میکردم یه سیگار الان چقدر میتونست خوب باشه.
_نچ نچ اینجا دوربین هست....فکرای زشت نکن.
قبل از اینکه نیشش به خاطر تیکه ای که انداخته باز بشه با دیدن نگاه جدی و سرد چانیول سریع نگاهش رو به هر جایی جز اون دوتا چشمایی که از داخلش انگار آتیش میبارید داد.
_توی استخر گفتی رابطت با دوست پسرت اونطور نیست...منظورت چی بود؟
گوشای بکهیون تکون ریزی خورد و کم کم چشماش از شیطنت ستاره بارون شدن.
_اگه جوابه سوالم رو بدی منم بهت میگم.
وقتی حرفش رو به زبون آورد منتظر به چهره چانیول نگاه کرد و وقتی مرد بزرگتر پوف کلافه ای کشید شجاعتش حتی بیشترم شد.
_بهم بگو...تو که دوست پسر داری چرا اون حرفو بهم زدی؟
_بی خیال.
چانیول با بیرون دادن حرصیه نفسش نگاهش رو سمت ساختمونای ریز و درشت پاریس برگردوند.
_یعنی داشتی بهش خیانت میکردی؟...فکر میکردم از خیانت و این چرتا بدت میاد.
بکهیون با لبای آویزون حرفش رو وزوز ‌کرد اما خب فقط کافی بود چانیول کلمه خیانت رو بشنوه تا اخماش توی هم بره.....اگه هر کس دیگه ای جز بک روبه روش نشسته بود یه مشت سنگین حوالش میکرد تا دیگه حتی این کلمه رو جلوی چانیول به زبون نیاره چه برسه به نسبت دادنش...ولی خب اون لبای آویزون و چشمای مظلوم باعث شد فقط نفسش رو با حرص بیرون بده.
_فقط راجبش فکر نکن...بی خیال.
تو یه حرکت از جاش بلند شد...دلش میخواست فرار کنه.
دوست نداشت چیزی راجب احساساتش به بکهیون بگه...هر چند در به در دنباله همچین فرصتی بود ولی الان که باهاش روبه رو شده بود حس میکرد در برابره اعتراف به احساساتش زیادی مغروره.
متوجه شد که بکهیونم از جاش بلند شد و پشت سرش داخله اتاق اومد.
_منظورت چیه بی خیال؟...میشه بهم بگی تا فکرای اشتباه نکنم؟
با کلافگی تقریبا نالید و پاهاش رو مثله بچه ها حرصی روی زمین کوبوند.
_میدونستی اینجا دوربین داره؟
چانیول با حرص سمتش برگشت و حرفش رو توی صورته بکهیون داد زد...واقعا در آینده چطور میخواست اینا رو برای تهیه کننده توضیح بده؟...و خب خوشحال بود که حداقل این دوربین ها هستن تا بتونه بهونه ای در برابر سوالای بکهیون داشته باشه هر چند با اسیر شدن مچ دستش بین دستای بکهیون و به دنبالش کشیده شدن توی انباری اتاق همون یه بهونه هم به فاک رفت.
_خب...اینجا هیچ دوربینی نیست چانیول...بهم بگو چرا اون حرفو زدی؟
متوجه تک تک حرکات کلافه چانیول میشد و همین برای ادامه دادن این موضوع حریص ترش میکرد....چانیول دقیقا چه چیزی برای پنهان کردن داشت؟
_میشه تمومش کنی؟
_من فقط یه جوابه فاکی ازت میخوام.
بکهیون با عصبانیت داد زد و با کوبیده شدن یهویی دست چانیول به دیوار کنار سرش و لحظه بعد پیچیدن صدای خشدار حریصش تو گوشاش تقریبا خشکش زد‌.
_من هیچ دوست پسره کوفتی ندارم بک...حالا راضی شدی؟
تموم شدن این حرفش برابر شد با چرخیدن نگاه گیج بکهیون تو چشماش....برای چند لحظه بدون دلیل خاصی بهم دیگه خیره شدن و در آخر بکهیون یادش افتاد باید نفس بکشه.
_م...منظورت...چ..چی بودش ک..که فاک.
با حرص به لکنتی که گرفته بود فحش داد و متوجه لبخند کج چانیول نشد.
_من و کیونگسو از هم جدا شدیم بنابراین لازم نیست وقتی به لبات خیره میشم عذاب وجدان بگیری بیب.
دم گوشش با لحن عجیبی زمزمه کرد و لحظه بعد جوری از انباری خارج شد که انگار هیچوقت اونجا نبوده.
همونطور که به معنای واقعی کلمه خشکش زده بود دستش رو روی گردنش، جایی که نفسای چانیول بهش خورده بود کشید.
_اون‌‌‌ چرا کات کرده؟
مثله یه ربات زیر لب از خودش پرسید....همه مگه نمیگفتن چانیول حاضره جونش رو هم برای کیونگسو بده؟ پس جرا اینطور بی تفاوت این مسئله رو گفته بود؟...چرا باید به لبای بک اشاره میکرد؟
آب دهنش رو صدا دار قورت داد و کم کم هجوم افگار منفی به سرش شروع شدن.
در آخر وقتی از انباری خارج شد با چهره ای که ازش چیزی قابل خوندن نبود به سمت لباساش رفت و دقیقه بعد بدون توجه به چانیولی که توی پذیرایی در حال تلوزیون تماشا کردن بود از اتاقشون خارج شد.
مثل قبلا حس میکرد باید فرار کنه...دوست نداشت برای بار هزار و یکم مثله یه احمق امیدوار باشه.
انقدر نسبت به اون درازه بی خاصیت بدبین شده بود که الان فکر میکرد چانیول میخواد بازم ازش سواستفاده کنه تا کیونگسو رو برگردونه!
اصلا شاید همشون دست به دست هم داده بودن تا بکهیون توی این برنامه شرکت کنه تا کیونگسو ببینه و حسودیش بشه.
از خودش بابت اینهمه حماقت متنفر بود...چطور سعی کرده بود از چانیول اعتراف بکشه؟
نکنه واقعا باورش شده بود که چانیول میتونه عاشقش باشه یا حداقل ازش خوشش بیاد؟
وقتی سوار آسانسور شد با حرص دستی بین موهای لختش کشید و بعد از بیرون دادن نفسش دکمه پارکینگ رو زد.
هنوز درای آسانسور بسته نشده بود که یه نفر جوری خودش رو داخلش پرت کرد که بکهیون برای چند لحظه نتونست چهره مرد رو تشخیص بده ولی فقط کافی بود مرد تو جاش صاف بیاسته تا با دیدن چهره چانیول چشماش گرد بشه.
_تو داری کجا میای؟
چانیول نفسش رو با ضرب بیرون داد و وقتی درای آسانسور بسته شدن به چهره متعجب پسرکوچکتر نگاهی انداخت.
_هر جایی که تو بری.
_منظورت چیه؟
با دهن نیمه باز از آیدلش که حالا درحال پوشیدن کاپشن مشکی نسبتا بلندش بود پرسید و چانیول انگار که داره ساده ترین جواب دنیا رو میده با بی خیالی شونه ای بالا انداخت.
_نمیخوام بازم بذارم بری تا فکرای اشتباه و مسخره کنی.
وقتی درای آسانسور باز شدن جلو تر از یک عدد بکهیون خشک شده ازش خارج شد و دستاش رو تو جیبه کاپشنش فرو کرد.
_اگه میخوای گم نشی بهتره دنبالم بیای...میخوام ببرمت یه جای خوب.
بدون اینکه ایده ای راجب بلایی که سرقلب بخت برگشته بکهیون آورده بود داشته باشه سمتش برگشت و فاک...بکهیون هنوز داخل آسانسور هاج و واج نگاهش میکرد و حتی وقتی درای آسانسور بسته شدن و به سمت طبقه بالا رفت همونطور شوکه تو جاش جمع شده بود.
"نمیخوام بازم بذارم بری تا فکرای اشتباه و مسخره کنی"
صدای چانیول توی گوشش بدون وقفه تکرار میشد....یعنی چانیول براش مهم بود بکهیون چه فکری میکنه؟
سرش رو داخل یقه کاپشن زردش فرو برد و نگاهش به خودش جلوی آینه انداخت...دقیقا همون کاپشنی رو به تن داشت که اون روز، وقتی چانیول بهش گفته بود برام یه فاک بادی بیشتر نبودی پوشیده بود و حالا همون چانیول داشت یه جورایی خودش رو بهش میچسبوند؟
با باز شدن درای آسانسور و پشت سر اون داخل شدن مردی که بکهیون حتی به خودش زحمت نگاه کردنش رو هم نداد خودش رو به گوشه ترین نقطه آسانسور رسوند.
میتونست چهره متعجب و شوکه چانیول وقتی دیده بکهیون هنوز توی آسانسور خشکش زده و رفته طبقه بالا رو تصور کنه.
شاید به خاطر همین تکخنده ای زد و سری به نشونه تاسف تکون داد...واقعا دلش یه لحظه برای چانیول سوخت.
_بکهیون؟
صدای متعجب مرد کنارش باعث شد از فکر دربیاد و فقط کافی بود چهرش رو ببینه که جیغ بنفشی بکشه و دستش رو جلو دهنش نگه داره.
_سهوووناااااااا.

ugly fan and hot fuckerWhere stories live. Discover now