ugly fan&hot fucker.prt22

6.4K 1.1K 237
                                    

      ‌‌                    "تک پارتنر"                  

به در اتاقی که داشت بهش دهن کجی میکرد خیره شده بود و ذهنش به جاهای مختلفی سرکشی میکرد.
بکهیون همین که وارد خونش شده بود فقط یکراست داخل اون اتاق دویده بود و در برابر سوالای سهون فقط یک جمله رو تو صورت سهون بیچاره کوبونده بود
"راحتم بذار لطفا"
آهی کشید و چشماشو ریز کرد بکهیون وقتی داخل خونش شد لنگ میزد و همین نصف بیشتر ذهنش رو مشغول کرده بود...یعنی کتک خورده بود؟
آهی کشید و از جاش بلند شد...فقط امیدوار بود زودتر حال اون دوست فسقلیش خوب بشه، حقیقتا عادت نداشت بکهیون رو تو این وضعیت ببینه.
اون بچه همیشه بهش لبخند میزد و الان سهون حس یه بی مصرف رو داشت...اینکه نمیتونست حالش رو خوب کنه به چه دردی میخورد؟

__________________________

رو تختی که چند لحظه پیش بکهیون روش نشسته بود دراز کشید.
به سقف خیره شد...اینکه نمیتونست به اون بچه اعتماد کنه دست خودش نبود.
واقعا میترسید اونو بغلش بگیره و عادت کنه...میترسید به چشماش خیره بشه و با خودش فکر کنه"این با بقیه فرق داره".
بکهیون فرق داشت...اون سعی نکرده بود چانیول رو بیاره پایین، بهش بی احترامی نکرده بود و فقط...فقط رفته بود.
اون مثل یه پاپی کوچولو توی فرار کردن شماره یک بود.
"چی میشد اگه کنارش میخوابیدی؟"
با خودش فکر کرد و کمی تو خودش لرزید...شاید همین دوری بهتر بود.
البته وقتی تا ساعت بعد هم همچنان به سقف خیره شده بود حرفش رو پس گرفت...این دوری خوب نبود.
نه به خاطر اینکه عادت کرده بود یا همچین چیزایی فقط به دلایل ناشناسی چهره بکهیون که با اون چشمای ناامید بهش خیره شده بود جلو چشماش رژه میرفت.
تو جاش نشست و پاهاش از تخت آویزون شدن...برای چند ثانیه با نگاه سردی به روبه روش خیره شد و در آخر از جاش بلند شد.
داخل پذیرایی شد و تلوزیون رو روشن کرد و اجازه داد بدنش روی کاناپه فرود بیاد.
چانیول تقصیری نداشت...تو زندگی هر کس یه نفر پیدا میشد که بعد از اون حتی اعتماد کردن به نزدیکانتم سختت میاد.
چانیول هم همچین آدمی رو تو زندگیش داشت...هر وقت به اینکه چرا پدرش اینهمه زود فوت کرد و تنهاش گذاشت فکر میکرد فقط یه جواب میگرفت، اینکه مادرش جوری جواب اعتماد و عشق پدرش رو داده بود که اون مرد بیچاره بعد از اون دیگه نمیتونست حتی به خودشم اعتماد کنه.
یادش میومد که پدرش چطور تا ساعت ها به اینکه مگه چه کار بدی در حق تنها عشق زندگیش کرده بود فکر میکرد...یادش میومد که هر لحظه چطور از لحظه پیش بیشتر درون خودش میشکست.
شاید برای همین از ورود آدمای جدید توی زندگیش راضی نبود.
تنهایی براش برابر بود با آرامش چون  بودن با بعضیا فقط باعث میشه احساس بی ارزش بودن بهت دست بده...چانیول از اینکه احمق تصور بشه متنفر بود.
شاید عشق حقیقی همچین چیزی بود...اینکه هر چقدر از یه نفر بدی ببینی بازم بدونی اگه برگرده خرش میشی.
درست مثل حسی که اگه کیونگسو برگرده....

ugly fan and hot fuckerWhere stories live. Discover now