UGLY FAN & HOT FICKER.prt25

7.3K 1.2K 373
                                    

                        "اولین برف سال"


گاهی وقتا حس میکنی که واو...پسر!...من چقدر اضافیم!
میشینی یه گوشه و با خودت زیر و رو میکنی اصلا تا حالا برای کسی تو اولویت بودی؟
کم کم مغزت ارور میده و خندت میگیره...واقعا اینکه اینهمه آدم برات تو اولویت باشن و تو حتی تو لیست پنج تا اولویت اولشون نباشی خیلی مسخرس!
یه قانونی وجود داره...اگه میخوای به چشم بیای باید اول برای خودت احترام قائل باشی تا بقیه هم بهت احترام بذارن در غیر اینصورت هر چقدر از خودت مایه بذاری حتی دیده هم نمیشی!
پس آروم آروم خودتو جمع میکنی...با خودت میگی وقتی حتی نزدیک ترین آدمای زندگیم اینطورن چرا باید از غریبه انتظار داشته باشم؟
بکهیون زیاد اینکارو کرده بود...زیاد زیر و رو کرده بود وبه پوچی رسیده بود.
شاید به خاطر کمبود احساساتی که داشت اونطور چشم و گوش بسته عاشق یه آیدل به اسم پارک چانیول شد.
شاید چند سال پیش وقتی مثل الان که اشکاش گونش رو خیس میکردن بهتر بود فقط سرش رو تو بالشتش فرو میکرد جا اینکه با چانیول حرف بزنه....لااقل الان پیش خودش نمیگفت"وقتی پدرو مادر خودت به خونت تشنه ان از چانیول چه انتظاری داری؟"
در هر حال یه کسایی هستن که شانس دارن...انگار رو پیشونیشون چسبوندن خوشبخت یا دوست داشتنی....کسایی که مثلا بخوای بهشون یه حرف بزنی زبونت بگیره و بکهیون از این آدما متنفر بود!
چرا ذره ای دوست داشتنی نبود؟
_اوپا میشه منو هول بدی؟
با شنیدن صدایی از پشت سرش سریع اشک جمع شده تو چشماشو پس زدو به سمت صدا برگشت، نگاهش رو به دختر کوچولویی که با چشمای درشتش بهش خیره مونده بود
_جان؟
سعی کرد لبخند بزنه...هر چند میتونست تلخیش رو حس کنه ولی اون بچه انگار با دیدن همون لبخند ذوق زده شد چون سریع حرفش رو تکرار کرد
_میشه من سوار تاپ شم تو هولم بدی اوپا؟
_البته!
با چشمای هلالی شده ای گفت و از روی سکویی که روش نشسته بود بلند شد و همونطور که شلوارش رو میتکوند پشت سر دختر به سمت وسایل بازی کشیده شد.
دختر کوچولو با هیجانی که تو تک تک حرکاتش مشخص بود رو تاپ نشست و بکهیون وقتی پشتش رسید شروع به هول دادنش کرد.
احتیاط میکرد که نکنه کمی تند تر هولش بده و بچه رو بترسونه.
برای اینکه کمی ذهنش آروم بشه به پارک سر کوچشون اومده بود...اهمیتی نداشت هوا تاریکه نه؟
_بچه ها نگاه کنید...نایون این آقا کیه؟
دوتا پسر بچه و یه دختر همسن و سال دختری که بکهیون داشت هولش میداد جلوشون دست به سینه ایستاده بودن و با نگاه متعجبی به بکهیون نگاه میکردن.
_نکنه از این اطراف پیداش کردی تا هولت بده؟...من خودم دیدم رفتی بهش گفتی.
یکی از پسرا گفت و بکهیون به وضوح متوجه مچاله شدن دختر کوچولویی که اسمش نایون بود شد.
لبخند قشنگی رو لباش آورد
_نه من هیونگه نایونم...امروز سرم خلوت بود با هم اومدیم پارک.
_اوه واقعا؟
دختری که کنار پسرا ایستاده بود با لحن هیجان زده ای گفت و نایون تند تند سرش رو به معنای مثبت تکون داد.
_بلههههه.
بکهیون نمیدونست چرا یهو یاد بچگی خودش افتاد....وقتی که میومد پارک و خودش سوار تاپ میشد و خودش رو هول میداد.
یاد گرفته بود وقتی به سمت جلو میره پاهای کوتاهش رو باز کنه و وقتی میاد عقب پاهاش رو جمع کنه تا تاپش بیشتر اوج بگیره....یاد گرفته بود نباید به بقیه بچه ها گوش بده...کسایی که بهش میگفتن زشت و باهاش باز نمیکردن.
بکهیون ناشکر نبود فقط کمی‌..کمی دلش گرفته بود!...چطور از بچگی تا الان اینطور تنها مونده بود؟

ugly fan and hot fuckerWhere stories live. Discover now