Part 9

577 75 25
                                    

تهیونگ فنجون قهوه رو روی میز وسط سالن پذیرایی و جلوی من گذاشت و گفت :
- امیدوارم اولین قهوه ای که من برات درست کردمو دوست داشته باشی.
فنجون قهوه رو از روی میز برداشتم و اجازه دادم گرماش آرومم کنه. برای چند لحظه هم که شده نفس راحتی کشیدم ، پلکام رو روی هم گذاشتم و بوی خوش قهوه ی تازه آسیاب شده ی درون فنجون رو داخل ریه هام کشیدم.
سرم رو به نشونه ی قدر دانی جلوی تهیونگ نیمه خم کردم و کمی جا به جا شدم.
یه جرعه از قهوه ی داخل فنجون رو نوشیدم ؛ طعمش فوق العاده بود. شیرینی شکر داخلش حس میشد اما اون مقدار شیرینی طعم تلخ اصلی قهوه رو از بین نبره بود. باعث شد فکر کنم جالبه که چقدر تو آرامش بخشی مهارت داره.
کیف دستیم رو روی میز کوچیک سمت چپ مبل قرار دادم و نفس عمیقی کشیدم. تهیونگ و هیوک هنوز توی آشپزخونه بودن و زمزمه هایی هم از همونجا شنیده میشد.
ناخودآگاه هوس زیادی برای شنیدن حرفاشون کردم و ناگهان خودمو دیدم که دارم پاورچین پاورچین به طرف آشپزخونه قدم بر میدارم.
" نباید اینکارو بکنم! " احساس کردم اشتباهه. صدای درونم بلند و بلند تر فریاد میزد : " نباید اینکارو بکنی. شاید واقعا نیاز نیست تو بدونی. برگرد و بشین سر جات. "
کم کم داشتم پشیمون میشدم ، من که دزد یا جاسوس نبودم و اینکار اصلا اخلاقی بنظر نمی رسید ؛ ولی با بلند شدن صداشون نظرم به سرعت تغییر کرد و دوباره جلوتر رفتم.
بعد از چند دقیقه ی دیگه کل کل با خودم بالاخره تصمیمم رو گرفتم و به دیوار کنار ورودی آشپزخونه تکیه دادم. گوشامو تیز کردم تا بشنوم چی میگن. نمیدونم چرا اما قلبم از همون اول تپش گرفته بود.
اول از هر چیز صدای هیوک رو شنیدم.
" اصلا حوصله ندارم الان راجبش باهات بحث کنم چون یونگ هوآ اینجاست. خودتم میدونی که جلوی اون نمیتونم هیچی بهت بگم پس بیخیال شو تهیونگ. "
بنظر میومد در عین حال که سعی داره صداش رو بلند نکنه ، عصبانیتش رو هم نشون بده. اما بعد ... صدای کوبیده شدن در کابینت منو از جا پروند.
" یجوری میگی یونگ هوآ اینجاست که انگار با حفاظت از اون داری از کل دنیا تو یه جنگ نابرابر محافظت میکنی. یه بار و برای همیشه بهم بگو مشکلت چیه آخه هیونگ ! اگر بخاطر اون قضیه ـس بایــ -
صدای کلفت تهیونگ بود که شنیده شد اما حرفش توسط هیوک قطع شد.
" هیچ ربطی به اون قضیه نداره. اون خیلی وقته تموم شده. حالا که بحثشو پیش کشیدی ، پس بزار من یه سوال ازت بپرسم. دوباره چی تو سرته هان؟ "
تهیونگ با لحن خشنی پرسید : " منظورت چیه؟ "
" تو رو به خدا قسم تهیونگ خودتو به اون راه نزن. اون دختره ی بیچاره برات بس نبود که حالا افتادی دنبال یونگ؟ تو چت شده؟ خوشی زده زیر دلت یا حالا که مثلا آیدل شدی فکر میکنی هر کاری دلت خواست میتونی انجام بدی؟ یونگ هوآ به اندازه ی کافی سختی کشیده ، چرا فقط راحتش نمیزاری؟ "
سکوت بعد از حرف هیوک عجیب بود اما تهیونگ با فریادش کاملا جبرانش کرد.
" به تو چه ربطی داره که من چیکار میکنم یا با کی وقت می گذرونم؟ بعدشم ، قضیه ی میونگ هی هیچ ربطی به من نداشت. اون دوست دختر جناب عالی بود و خودش اومد طرف من. من کی ازش خواستم باهام بیاد سر قرار؟ "
هیوک – " تهیونگ من کاری به میونگ هی ندارم. اون خودش فهمید بهترین کار چیه. من الان دارم راجب یونگ هوآ حرف میزنم. اون هیچی ازت نمیدونه. حق نداری اینطوری ذره ذره خوردش کنی. "
واقعا نمی فهمیدم منظورشون از اون حرفا چی بود. یعنی چی که من هیچی نمیدونم؟ میونگ هی دیگه کیه؟
تنها چیزی که کاملا واضح شنیدم صدای بغض دار تهیونگ بود که قلبمو سوزوند.
" واقعا فکر میکنی میخوام هوآ رو اذیت کنم؟ شوخیت گرفته؟ تو چجور برادری هستی هیوک؟ اون روزایی که داشتم با خودخوری زندگی میکردم کجا بودی؟ روزایی که خودمو توی اون اتاق لعنتی حبس کرده بودم و شب و روزم قاطی شده بود کجا بودی؟ من هنوزم بابت اون اتفاق خودم رو هزار بار تو روز توبیخ میکنم. چطور به خودت اجازه میدی فکر کنی میخوام اذیتش کنم؟ هان؟ چطور؟"
کلمه ی آخر رو چنان بلند فریاد زد که حس کردم خونه به لرزه افتاد. فهمیدم گریه ـش گرفته ... حتی می تونستم چهره ـشو تصور کنم ، و این دقیقا همون چیزی بود که باعث میشد خودمم بغض توی گلوم رو که چندین و چند سال دست از سرم بر نمیداشت به وضوح حس کنم.
با شنیدن نجوای قدم های کسی روی سرامیک آشپزخونه سریع سر جام روی مبل برگشتم. نشستم و منتظر موندم.
طولی نکشید که تهیونگ با چهره ی نیمه خندون از آشپزخونه بیرون اومد. تمام سعیمو کردم تا توی چشماش نگاه نکنم چون فکر می کردم اگر اینکار رو بکنم خودمو به راحتی لو میدم.
تهیونگ کنارم نشست و به فنجون قهوه ی دست نخورده ی من اشاره کرد.
" مزه ـش رو دوست نداشتی؟ "
کنترلم رو از دست دادم و ناخواسته نگاهم با نگاهش تلاقی کرد. جواب دادم :
" نه این چه حرفیه؟! مزه ـش فوق العاده بود. "
تهیونگ نفس عمیقی کشید و بازدم شدیدی همراهش کرد. به چهره ـش خیره مونده بودم ، هر چند که اینبار اون سعی داشت بهم نگاه نکنه.
حتی نیم رخش هم جذاب بود.
- میخوای بریم طبقه ی بالا پیش بچه ها ؟
+ آره حتما. خیلی دوست دارم ببینمشون.
اونقدر سریع جواب دادم که چشماش گشاد شد اما بعد لبخند محوی زد.
" پس بیا دنبالم. "
خیلی دوست داشتم بپرسم "پس هیوک چی؟" ؛ اما نظرم عوض شد و به جاش ذوق زده دستامو جلوی صورتم مشت کردم و جیغ بچگانه ای کشیدم. نیم نگاهی به تهیونگ کردم و دیدم داره لبخند میزنه. انگار نه انگار که تا همین چند دقیقه ی پیش توی آشپزخونه بغض کرده بود.
با خودم گفتم : " بیخیال. این چیزا به من مربوط نمیشه. "
.
.
با تهیونگ از پله ها بالا رفتیم و وارد راهرو شدیم. بازم چشمم خورد به اون اتاق در بسته ی ته راهرو. با هر بار دیدنش بیشتر دلم می خواست بفهمم داخلش چیه.
جلوی در اتاق اون جین ایستادم اما وقتی دیدم تهیونگ داره به راه رفتن ادامه میده ابرو هام بالا رفت. با خودم گفتم شاید دوست نداشته بیاد داخل.
نزدیک بود در اتاق اون جین رو باز کنم که ناگهان تهیونگ آرنجم رو گرفت و در حالی که نیشخند سرخوشانه ی همیشگیش روی لباش بود من رو به طرف اتاق خودش کشید.
+ یا چیکار داری میکنی؟
با صدای نسبتا بلندی پرسیدم که با سکوتش مواجه شدم. قبل از اینکه در اتاقش رو باز کنه انگشتشو روی لباش گذاشت و زمزمه کرد :
" حواست باشه آروم حرف بزنی. "
واقعا هیچی از کارا و حرفاش سر در نمیاوردم که در اتاقو باز کرد و من رو همراه خودش داخل کشید. به محض ورودمون ، جواب سوالمو گرفتم و در ادامه نفس راحتی کشیدم. لی جونگ و سومین رو روی تخت دیدم که تو بغل همدیگه خوابیدن.
لی جونگ پسر خاله ی پنج ساله ی همکار اون جینه و سومین دختر چهار ساله ای که مادرش یک سال پیش توی مهد کودک ثبت نامش کرد. در واقع هر دوشون همبازی های کوچولوی من توی مهد کودک بودن.
خیلی با نمک کنار هم خوابیده و همدیگه رو توی آغوش گرفته بودن. من اون طرف تخت نشستم تا بتونم از نزدیک یه دل سیر اون دو تا فسقلی رو با اون لپاشون نگاه کنم.

صورتاشون پر از آرامش کودکانه ای بود که باعث میشد فکر کنم واقعا نیاز دارم به دوران بچگیم برگردم. همون دورانی که پدر و مادرم کنارم بودن ، دورانی که من بودم ، همون دورانی که ... تهیونگ بود.
زمانی که می تونستم با شیطونی هام کفر مامانو در بیارم و به بابا توی شستن ماشینش داخل حیاط کمک کنم. اون موقعی که می تونستم روی دیوارای اتاقم با اون جین نقاشی های بی معنی بکشم و اسمای اجق وجق روشون بذارم و تهیونگ هم برامون دست بزنه و کلی تشویق ـمون کنه. دورانی که هر سه تاییمون شبا بدون هیچ دغدغه ای همدیگه رو توی آغوش می کشیدیم و فیلم ترسناک می دیدیم.
اون موقع ها همین که آغوشی برای پنهان شدن درونش داشته باشم برام کافی بود. کافی بود فقط دست مادر و پدرمو بگیرم تا احساس کنم قدرتمند ترین دختر روی زمینم.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و به لباسم چنگ زدم. داشت از جا کنده میشد و محکم به قفسه ی سینه ـم می کوبید. تلمبه ی خونینی بیشتر نبود ولی همه ی دردامو می گرفت و مثل خون حرکت می داد تا شاید تمیز شد و از یادم رفت.
دوست داشتم از توی قفسه ی سینه ـم بیرونش بیارم و به آغوش بکشمش. قبل از اینکه بتونم فکر کنم ، قطره های اشک روی گونه هام جاری شدن.
چقدر اون موقع خوشحال تر بودم. چقدر خودم و دیگران رو دوست داشتم.
آره. اعتراف میکنم. دلم براش تنگ شده. دلم برای لالایی های مامانم تنگ شده. برای داستانای قبل از خواب بابام. برای بازی کردن با اون جین و دستای گرم تهیونگ . آره. دلم برای همه ...
مخصوصا خودم و تهیونگ تنگ شده.
________________________________

خودم با نوشتن این پارت گریه ـم گرفت و نمیدونم چرا * هق
شایدم میدونم و فقط باید انکارش کنم : ))
ولی در هر صورت ، امیدوارم شما وقتی خوندید لذت ببرید و بتونید به راحتی باهاش ارتباط بگیرید.
اگر خوشتون اومد ووت و کامنت فراموش نشه. من با انرژی مثبت شماهاست که میتونم پر قدرت تر ادامه بدم. ممنونم از صبر همه ـتون (♡-♡)
بوراهه (●^o^●)

𝘔𝘺 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥 , 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘋𝘳𝘦𝘢𝘮 | 𝘒𝘛𝘏 ༊Where stories live. Discover now