Part 7

635 70 27
                                    

ماشینم رو روبروی کافی شاپ "درختان آلبالو" پارک کردم و با عجله وارد شدم. توی کافی شاپ بوهای زیادی ناگهان به مشامم خورد که محسوس ترین ـشون بوی کاپ کیک های خوشمزه ی داغ و تازه بود که همیشه برای آرامش داشتن بهشون نیاز داشتم.
خیلی وقت بود که مزه ی اون خامه ها رو نچشیده بودم برای همین سریع برای سفارش تو صف وایسادم.
با یه نفس عمیق ترکیب بوی کاپ کیک ها و قهوه رو درون ریه هام کشیدم که ناگهان صدای زنگ گوشیمو از توی کیف دستیم شنیدم. تلفن رو از توی کیف بیرون کشیدم و بلافاصله با دیدن اسم شخص تماس گیرنده گوشی رو جواب دادم:
+ یوبوسیو(الو)؟
- الو؟ یونگ هوآ؟ عزیزم حالت چطوره؟
با شنیدن صدای خاله جِـی از خود بی خود شدم. خیلی وقت بود باهاش تماس نگرفته بودم و به خاطر همین کمی احساس گناه می کردم. خاله جـی بهترین آدم دنیا برای من به حساب میومد ؛ خب چون ... بعد از مرگ پدر و مادرم ...
- یونگ هوآ؟ چیزی شده؟ چرا جواب نمیدی؟
با صدای خاله از افکار بیرون اومدم .
+ نه خاله جون نگران نباش. حالم خوبه. شما چطورین؟
- منم بد نیستم عزیزم. تو چیکار میکنی؟ دل میا خیلی برات تنگ شده ها.
+ بهش سلام برسون خاله! امسال چند سالش میشه؟
- چقدر سرت شلوغ بوده که سن دخترخاله ـت یادت نمونده؟ هفده سالش میشه عزیزم.
+ وای خاله جون ببخشید! همه ـش کار کار کار! واقعا خسته شدم.
- آخی عزیزم میفهمم. اینقدر سخت نگیر عسلم ، یکم به خودت استراحت بده. دیگه الان بیست سالته. حدس میزدم سرت شلوغ باشه برای همین صبر کردم تا امروز بهت زنگ بزنم.
+ خوب کاری کردی خاله. واقعا نیاز داشتم صداتون رو بشنوم.
- راستی هوآ! میخواستم بپرسم دوست داری برای تعطیلات کریسمس یه سر به ما بزنی؟
" تعطیلات؟مگه به اون جین قول ندادی با تهیونگ وقت بگذرونی؟ به همین زودی میخوای دوستتو از خودت ناامید کنی؟واقعا که!"..." نه! تو که فکر نمی کنی باید کل تعطیلات رو با تهیونگ و اون شوخیای مسخره ـش بگذرونی؟ این کار حماقت محضه! زودباش بگو برای تعطیلات میری پیش خالت!"
انگار درست مثل توی کارتونا دو تا فرشته روی شونه ـهام داشتن با هم دعوا میکردن. اولی یه چیز می گفت و اون یکی دقیقا برعکسش رو.
قطعا داشتم دیوونه میشدم.
- یونگ هوآ؟ هنوز اونجایی؟
دوباره غرق افکارم شده بودم اما بالاخره تصمیمم رو گرفتم.
+ خاله معذرت میخوام ... ولی کل تعطیلات رو مشغول یه کار خیلی مهم هستم. امیدوارم سال جدید رو به خوبی و خوشی شروع کنید.
- اصلا مشکلی نیست. امیدوارم بهت حسابی خوش بگذره. دوستت دارم عزیزم.
راستی یه چیز دیگه ...
+ چی شده خاله؟
خاله جی پشت تلفن داشت ریز ریز می خندید و این باعث شد چشمام کم کم گشاد بشن و چهره ـم شبیه علامت سوال بشه.
- یونگ ... خبریه؟
چند لحظه بعد خاله قاه قاه زد زیر خنده و من فکر میکردم معنی این حرف چی بود. خنده ـش چراغ توی مغزم رو روشن کرد و منم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و شروع به خندیدن کردم. سوالش عجیب نبود اما من حس غریبی نسبت بهش پیدا کردم. چرا؟ خودمم نمیدونم.
+ نه خالهههه اصلا.
- میدونستم.
و دوباره خندید. من هم لبخندی تا بناگوش زدم ولی با صدای خانم صندوق دار که سفارش ها رو می گرفت به خودم اومدم.
بلافاصله با خاله خداحافظی کردم و قول دادم بعدا بهش زنگ بزنم. نگاهی به تابلو انداختم و گفتم:
+ یه اسموتی نسکافه و یه کاپ کیک توت فرنگی.
خانم صندوق دار سفارش من رو توی کامپیوتر تایپ کرد. داشتم داخل کیفم دنبال کیف پولم میگشتم که کسی از پشت سرم دستش رو دراز کرد و یه کارت اعتباری روی میز صندوق دار گذاشت.
- برای منم از همون بذارید و لطفا برای هردومون رو با این کارت حساب کنید.
صدا ... زیاد از حد برام آشنا بود اما نمیدونم چرا ، واقعا و از ته قلبم آرزو کردم اون کسی که من فکر میکنم نباشه. به آرومی به سمت صدا برگشتم و به ناچار مجبور شدم باور کنم.
خودش بود ...
تهیونگ بود !
.
.
.
نگاهش به روبرو بود و یه ماسک مشکی صورتش رو پوشونده بود، اما به محض اینکه من چرخیدم و نگاهش کردم اونم سرشو چرخوند و نگاهمون قفل شد. نگاهش ... مبهوت کننده ترین حالت ممکن رو داشت.
در همون نگاه اول متوجه تغییر رنگ موهاش از بلوند به قهوه ای سوخته شدم و با اون عینک شیشه ایش به شدت بانمک شده بود. صدای درونم بلند شد : "درست شبیه قدیما!"
فکر کنم دهنم باز مونده بود ، مثل انیمیشنا یکی باید زحمت می کشید و دهنمو می بست تا بیشتر از اون خودمو ضایع نکرده بودم.
هرگز در تمام طول زندگیم ، اونقد نزدیک به دو تا چشماش نگاه نکرده بودم. ولی " واقعا عجب چشمایی! " در همین مدت ، احساس کردم یه شاهکار هنری رو که میتونست ارزشمند ترین نقاشیم بشه از دست داده بودم.
" خانم و آقای محترم ؛ صف رو معتل کردید. لطفا بفرمایید بشینید تا سفارشتون آماده بشه."
با صدای خانم صندوق دار هر دو به خودمون اومدیم. تهیونگ معذرت خواهی کرد ، شونه های من رو که همونجا میخکوب شده بودم توی دستاش گرفت و منو همراه خودش از صف به بیرون هل داد. از روی حالت چشماش میتونستم شرط ببندم لبخند سرخوشانه ای روی لباشه که باعث میشد زبونم بند بیاد.
همچنان دهنم نیمه باز بود و چشمام نزدیک بود از حدقه دربیان. نگاه عجیب درون چشماش وقتی توی صف بهش خیره شده بودم پشت سر هم برام تداعی میشد.
و همینطور ... خاطرات گذشته ـم.
تهیونگ منو به سمت یکی از میزا هل داد و روی صندلی نشوند، خودش هم روبروم نشست و نفس راحتی کشید. ماسکشو آروم پایین کشید و در کمال تعجب (!) داشت لبخند میزد.
- عجب. فکر نمیکردم اینجا ببینمت هوآ.
سرم پایین بود و سعی داشتم گونه های آتیش گرفته ـم رو ازش پنهون کنم. دلم میخواست از خجالت آب بشم و تو زمین فرو برم. با شنیدن دوباره ی صداش ، سرمو بلند کردم.
- هوآ سکته خفیف کردی؟ حالت خوبه؟
بله. دقیقا با همین جمله از هپروت بیرون کشیده شدم و انگار که ناگهان همه ی احترامی که براش قائل بودم از سرم پریده باشه جواب دادم :
+ جان؟
لبخندش به خنده تبدیل شد.
- منظورم این بود که حالت خوبه؟ احساس کردم حواست نیست.
+ اوه ... آره خوبم ... راستش انتظار نداشتم ، ش ... شما رو اینجا ببینم. غافلگیر شدم.
زیرچشمی سر تا پاش رو برانداز کردم. یه بلوز سفید ، شلوار ورزشی و یه جفت کفش طوسی پوشیده بود ؛ شبیه پسرای هجده ساله شده بود اما اینطوری فهمیدم هنوزم مثل بچگی ها لباسای گشاد دوست داره. البته ... شاید.
دوست داشتم بدونم چی تو سرش میگذره. باورم نمیشد نتونسته باشه منو به یاد بیاره.
شایدم ... خودشو زده بود به اون راه.
- خب ... من قبل از اینکه وارد گروه بی تی اس بشم بیشتر وقتا میومدم اینجا. به عبارتی اینجا پاتوقم بود. تنها جاییه که میتونه کمکم کنه آروم باشم و درست فکر کنم.
" درست مثل من!" آب دهنمو قورت دادم.
+ منم اغلب میام اینجا. چون ... سکوتشو واقعا دوست دارم ، همونطور که گفتید آرامش خاصی میده.
نیشخند محوی زد.
- پس بالاخره تو یه چیزی تفاهم داریم خانم هوآ.
غلیظ ادا کردن دو کلمه ی آخرش برام نامفهوم بود.
+ عاممم ... متوجه نشدم.
دوباره احساس میکردم گونه هام داغ شده.
- بس کن. نیاز نیست اینقدر رسمی رفتار کـنی ، رئیس جمهور که نیستم. بعدشم ، منو مثل دوست خودت بدون. درسته آیدلم ولی هنوزم آدم بحساب میام مگه نه؟
+ بله. سعی میکنم.
و دوباره سرمو پایین انداختم و به کیفم که روی پاهام بود خیره شدم.
سکوت به سرعت فضای بینمون رو پر کرد. چند دقیقه گذشت تا اینکه تهیونگ سکوت رو شکست :
- امروز هوا نسبت به روزای دیگه گرم تره ...
عملا باید خنده ـم میگرفت ولی نمیدونم چه بلایی سرم اومده بود که فقط با سر تایید کردم.
- و ما هر دو اومدیم اینجا تا قلبامونو آروم کنیم. جالبه.
بازم جرئت نکردم توی چشماش نگاه کنم چون مطمئن بودم اینبار دیگه نگاهش کاری میکنه زمین خودش دهن باز کنه و منو بکشونه تو. اما باز هم ... لبخند زدم !

𝘔𝘺 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥 , 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘋𝘳𝘦𝘢𝘮 | 𝘒𝘛𝘏 ༊Where stories live. Discover now