Part 8

649 85 36
                                    

به کمد لباسام زل زده بودم. توی تصوراتم به این نتیجه نمی رسیدم که چه جور لباسی برای رفتن به خونه ی اون جین اونم وقتی هر دو تا برادر گرامیش تشریف دارن مناسب تره.
اما مشکل مهم تر از لباس این بود که چطور میخواستم با وجود مبارک تهیونگ و هیوک توی خونه مراقب اون دو تا بچه باشم.
خدا خدا می کردم همین یه روز رو با هم خوب رفتار کنن و بزارن من به کارم برسم.
" زهی خیال باطل! تهیونگ و هیوک خودشون مثل دو تا بچه ان. چه انتظارا که ازشون نداری!"
به ساعت دیواری نگاه کردم. ساعت 2:30 بود. دقیقا نیم ساعت وقت داشتم آماده بشم و پیاده تا اونجا برم. دست از فکر کردن کشیدم و در کمد لباسم رو باز کردم. چند دقیقه همه ی لباسای رو چک کردم تا اینکه بالاخره یه لباس عالی پیدا کردم.
یه پیراهن سفید با آستین های حریری و دامن ساتن مشکی که تا زانوم میومد.

همچنان که داشتم خودم رو بعد از پوشیدن لباس توی آینه تماشا میکردم و موهام رو مرتب می کردم ، صداهای درونم رو می شنیدم که انگار از توی آینه به عنوان خودم باهام صحبت میکردن.
" الان باید چیکار کنم؟ تهیونگ و هیوک هر دوشون اونجائن ؛ و از همه چیز بدتر اینه که ... هر دوشون ..."
بُرس مو رو روی میز آرایش گذاشتم و آب دهنمو محکم قورت دادم. اونقدر محکم که گلوم بدجور درد گرفت. تازه فهمیدم چه غلط بزرگی دارم میکنم. اونا هر دوشون ...
مجردن!
" نه هوآ! نباید همچین فکری بکنی. درسته مجردن ولی روی رفتارشون کنترل لازم رو دارن."
" نه خیرم ، هوآ نباید پاتو بذاری اونجا! هرگز! ابدا! خطرناکه."
دیگه حقیقتا احساس میکردم دارم دیوونه میشم بنابراین موهام رو بستم و سعی کردم همه ی افکار منفی رو از خودم دور کنم ، کاری که همیشه میکردم.
" من به هردوشون اعتماد دارم! حتی اگر تهیونگ جدید رو فاکتور بگیرم ، به هیوک اعتماد دارم و میدونم هرگز اجازه نمیده بهم آسیبی برسه."
براق کننده ی لبم رو برداشتم و گردنبندی رو که مادرم وقتی کوچیک تر بودم بهم هدیه داده بود دور گردنم انداختم.
با رد شدن چهره ی آروم مادرم از جلوی چشمام وقتی با لبخند اون گردنبند رو برای اولین بار دور گردنم مینداخت ، دستی روی اسمم که روی قلب الماسیش حک شده بود کشیدم و یادم افتاد باید با کسی تماس می گرفتم.
با عجله به سمت کیف دستیم رفتم و تلفنم رو ازش بیرون کشیدم. شماره رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم. چند تا بوق خورد و بعد برداشت :
- بله بفرمایید؟
+ ریونگها! حالت چطوره دختر؟
مین ریونگ یکی از بهترین دوستای دبیرستانم بود که برای تولد 19 سالگیم بهم یه ارگ هدیه داده بود تا باهاش برای مسابقات آکادمی تمرین کنم. ریونگ و خانوادش ساکن دائگو بودن اما من همیشه باهاش در تماس بودم و چند وقتی بود ازش درخواست کرده بودم توی دائگو ، دنبال شخصی بگرده که شدیدا نیاز داشتم ببینمش.
- یونگ هوآ تویی؟ چه عجب ، پارسال دوست امسال آشنا. چه خبر؟
+ خبرا پیش شماست. بگو ببینم تونستی پیداش کنی یا نه؟
- کی رو میگی؟ آهان یادم اومد. دکتر جونگو میگی؟ آره پیداش کردم و برات وقت گرفتم. خوب شد یادم انداختی وگرنه تا صد سال دیگه هم یادم نمیومد.
+ عالیه. حالا کی وقت داد؟
- 3 سپتامبر. فکر کنم میشه جمعه ی همین هفته ؛ یعنی پسفردا.
+ وای مرسییی. بازم بهت بدهکار شدم ریونگ.
- مشکلی نیست ؛ بعدا جبران میکنی ... ولی یونگ میگما ...
مکث کرد. انگار دو دل بود چطوری چیزی رو که میخواد بهم بگه. داشت دیرم میشد برای همین گفتم :
+ زودتر بگو می شنوم.
صداش لرزون بود و پیاپی آه می کشید. دیگه واقعا مطمئن شدم که میخواد چیزی ازم بپرسه که به احتمال زیاد خوشم نمیاد.
- " یونگ؛ برای چی میخوای دوباره بری پیشش؟ بخاطر اون روزه؟
یعنی هنوز نتونستی فراموشش کنی؟
هنوزم بابتش خودت رو سرزنش میکنی؟
چقدر بهت گفتم ، اون اتفاق هیچ ربطی به تو نداشت ... یسری اتفاقا فقط ... فقط رخ میدن. دست تو نیست که بخوایـ ..."
+ صبر کن ریونگ ، نفس بکش.
حرفشو قطع کردم. فهمیدم داره درباره ی تصادف 11 سال پیش تو ایستگاه اتوبوس دائگو صحبت میکنه برای همین آهی کشیدم و گلوم رو صاف کردم.
+ ببین ریونگ. راستش رو بخوای آره. یعنی شاید بهش مربوط بشه ، ولی باور کن حالم خوبه فقط باید با یه دکتر راجب اتفاقایی که اخیرا افتاده صحبت کنم. نگرانم نباش باشه؟
نفس عمیقی کشید.
- خیلی خب هر طور خودت راحتی. برو به سلامت. امیدوارم کسی بیاد تو زندگیت که باعث بشه تا ابد اون روز رو فراموش کنی.
و ریز خندید. خنده ـش لبخند رو به لبام آورد و باعث شد تو دلم بخاطرش ازش قدردانی کنم.
+ ممنون ریونگ. من فعلا قطع میکنم اما بزودی دوباره با هم حرف میزنیم.
- کاری نکردم. امیدوارم زودتر ببینمت.
بلافاصله تماس رو قطع کردم و به ساعت نگاه کردم. " ود...!" ساعت 3 بود. با عجله تلفن رو داخل کیفم چپوندم و از پله ها پایین رفتم.
.
.
.
تا خونه ی اون جین حدودا پنج دقیقه راه بود اما من با دویدنم توی سه دقیقه رسیدم و از پله های جلویی در بالا رفتم.
نفس نفس میزدم و احساس سرگیجه ی عجیبی داشتم اما خودمو جمع و جور کردم . انگشتم فقط چند میلی متر با زنگ در فاصله داشت که در باز شد و تهیونگ جلوم ظاهر شد.
تمام بدنم لرزید ؛ چهره ـش قلبم رو تا مرز ترکیدن رسوند.
باندانای سبز ، لنزای آبی رنگ ، تیشرت سفید و شلوار چسبون مشکیش کافی بود تا کسی مثل تهیونگ رو جذاب تر از هر آدم دیگه ای روی زمین کنه. بازم دهنم باز مونده بود اما اینبار موقعی متوجهش شدم که تهیونگ چونه ـم رو توی دستش گرفت و دهنم رو بست.
نیشخند مبهمی روی لباش بود.
- هوآ خانم ؛ دقیقا سه دقیقه دیر کردی.
با خودم گفتم : " چه دقیق! "
وقتی لام تا کام حرف نزدم کمی از جلوی در کنار رفت و گفت :
- لطفا بیا تو. جلوی در بده.
با اینکه اصلا تو باغ نبودم و درست نمی فهمیدم دارم چیکار میکنم ولی وارد خونه شدم و بلافاصله کفشام رو در آوردم. زانو زدم تا جورابام رو صاف کنم که تهیونگ روبروم ایستاد.
- اون جین طبقه ی بالا پیش بچه هاست. تا من برات یه فنجون قهوه میارم میتونی بری بالا پیشش.
لحن ارباب منشانه ای داشت که من رو عصبی کرد اما خودم رو کنترل کردم چون فکر کردم دلیلی نداره عصبانی بشم.
پفی کشیدم.
+ چقدر اینجا گرمه.
به محض اینکه این رو گفتم تهیونگ تک خنده ای کرد.
- اینجا گرم نیست ... تو گرمت شده.
راست می گفت ؛ به آرومی دستم رو روی پیشونیم و گونه هام کشیدم و فهمیدم درواقع این من بودم که داره تو آتیش میسوزه.
تهیونگ یه قدم جلوتر اومد. یه قدم جلوتر و بازم جلوتر ؛ زانو زد. دستش رو روی پیشونیم کشید و گفت :
- فکر کنم تب داری. حالت خوبه؟
چشمام به چشماش قفل شده بود ، انگار که با زنجیر به هم وصل شده باشن.
دستش رو از پیشونیم به سمت گونه ـم کشید و همین باعث شد حس کنم روحم داره ذوب میشه.
کم کم یقین پیدا کردم که نگاهمون توسط یه زنجیر نامرئی به هم وصل شده و پاره کردنش کار آسونی نیست. البته پاره کردن چنین زنجیری فقط از یه نفر برمیاد و اون یه نفرم قطعا ...
" یا ! شما دو تا دارید چیکار می کنید؟
وای نه!
صدای هیوک ، که درست روبروی من و پشت سر تهیونگ ایستاده بود ، توی راهرو پیچید. تهیونگ از جا پرید و نگاهش رو به سرعت جت از من دزدید. بلند شد، خیلی بی تفاوت و طوری که انگار من اصلا وجود نداشتم ، از کنار هیوک رد شد و وارد سالن پذیرایی شد.
" مطمئنم قبلا این حرکتو یه جا دیدم. اوه ... درسته. خودم اینکارو کردم."
به محض اینکه بخوام از کارش عصبانی بشم یادم افتاد که اون روز توی انباری منم همین کارو باهاش کرده بودم ، سرمو انداخته بودم پایین و خودخواهانه از پله های انباری بالا رفته بودم تا از دستش خلاص بشم.
پس فقط ساکت و منتظر موندم تا که شاید هیوک خواست سر صحبت رو باز کنه. و همین کارم کرد :
- چه خبر یونگ؟ بیا تو.
چی ؟ چقدر زود خشمش فرو کش کرد. انگار نه انگار که تا چند ثانیه پیش برای تهیونگ قیافه گرفته بود.
پشت سر هیوک وارد سالن پذیرایی شدم. طولی نکشید که صدای پای کسی تو راه پله بلند شد و چند لحظه بعدش اون جین من رو تو آغوش خودش کشیده بود :
- یونگ! خیلــــــی خوش اومدی! واقعا ازت ممنونم که اومدی و به دادم رسیدی. نمی دونستم بدون کمک تو چطوری اون فسقلی ها رو به این دو تا داداش بی عرضه ـم بسپارم.
+ اینطوری نگو . مگه چشونه؟
اون جین نگاه طلبکارانه ای به تهیونگ و هیوک انداخت و تهیونگ و هیوک هم به هم چشم غره ای رفتن. متوجه شدم که دعوایی راه افتاده بوده و من در حقیقت آبی بودم که روی آتیش این دعوا ریخته میشده.
نفس عمیقی کشیدم.
+ بیخیالش حالا! اون فسقلی ها کجان؟ دلم براشون تنگ شده.
- فعلا خوابیدن. از صبح داشتن شیطونی میکردن.
اون جین بعد از گفتن این جمله ، کیفش رو از روی مبل برداشت و در حالی که به طرف راهروی خروجی میرفت گفت :
- برادرای عزیز ! اگر یونگ هوآ یا هر کدوم از اون دو تا وروجک طوریشون بشه با من طرفید! یونگ تو هم اگر هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده و مراقب خودت و اون گوگولیا باش.
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم.
با رفتن اون جین و صدای بسته شدن در ، من و تهیونگ و هیوک ، نفس راحتی کشیدیم و بعد از کمی سکوت هر سه زدیم زیر خنده.
_______________________________

سلام به همه ی خواننده های گل و قشنگم 🥺
دیدید گفتم سعی میکنم زود آپ کنم؟ اینم از نتیجه ش : )
میدونید که چقدر ارزش داره برام اگر بخونیدش ، و امیدوارم ... دنیای من رویای تو ، همونطور که برای من خیلی با ارزشه ، برای شما هم جالب باشه ؛ میدونم که بهش خیلی بدهکارم ، ولی دوست دارم مطمئن بشم که خوب مینویسمش 🍓☁️
خلاصه که اگر خوندید و خوشتون اومد ، خوشحال میشم نظرتون رو بدونم ، و یه چیز دیگه که لازم دونستم بگم : بخش کامنت فقط برای نظر دادن راجب فیک نیست ، بخش کامنت فیک های من همون دشت گل عزیزمه که هر آدم خوبی که توش پا بذاره سریع شناسایی میشه ؛ هر حرفی داشتید میتونید بگید و پینک ملودی هم جوابتون رو میده ❤
مرسی از همه تون ، بوراهه ♡~

𝘔𝘺 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥 , 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘋𝘳𝘦𝘢𝘮 | 𝘒𝘛𝘏 ༊Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang