Part 22

380 51 43
                                    

زندگی، جرعه‌ای شراب بود که به من خوروندن؛ شرابی که به خودی خود مستم نمی‌کرد، تا زمانی که چشمان تو بهش اضافه شد و من بدون حتی ذره‌ای تلاش کردن، نه تنها سرمست، بلکه دیوونه شدم.
دیوونه‌ی چشمان تو.
- پینک ملودی، دنیای من رویای تو

همینطور که به یکی از میزهای بزرگ گوشه‌ی سالن نزدیک می‌شدیم، قدم‌هایی که برمی‌داشتم رفته رفته سنگین و سنگین‌تر می‌شدن و دیدن چهره‌های خندان اما غریبه‌ی افراد پشت میز حسی شبیه به حمله‌ی عصبی رو در من بیدار می‌کرد که مدت‌ها پیش باهاش خداحافظی کرده بودم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

همینطور که به یکی از میزهای بزرگ گوشه‌ی سالن نزدیک می‌شدیم، قدم‌هایی که برمی‌داشتم رفته رفته سنگین و سنگین‌تر می‌شدن و دیدن چهره‌های خندان اما غریبه‌ی افراد پشت میز حسی شبیه به حمله‌ی عصبی رو در من بیدار می‌کرد که مدت‌ها پیش باهاش خداحافظی کرده بودم. دستام که یکیش پیراهن خودم و دیگری بازوی تهیونگ رو توی مشت گرفته بودن، از عرق سرد خیس شده و بی اختیار شروع به لرزیدن کرده بودن. کمر و پیشونیم هم دست کمی از دستام نداشتن، حتی باد نامرئی‌ای که اون سرما رو به مرز انجماد می‌رسوند مثل تیکه یخی که در حال آب شدن باشه روی پوستم کشیده می‌شد و بدنم رو قفل می‌کرد.

وقتی چهره‌ی پنج تا پسر جوونی که میشد حدس زد تقریبا هم‌سن تهیونگ هستن، برام واضح‌تر شد و به ویژه، وقتی سه تا دختر دیگه رو هم از اون فاصله تشخیص دادم، اصلا مطمئن نبودم که همراهی تهیونگ کار عاقلانه‌ای بوده باشه. همگی پشت میزی شیشه‌ای و مزین به گل‌ وگیاهان کمیاب و زیبا نشسته بودن و با هر جمله‌ای که بینشون رد و بدل می‌شد میزدن زیر خنده. بشقاب‌ها و بطری‌های نوشیدنی، چاقو و چنگل‌های فلزی و ظروف نان، گوشت و میوه‌ی روی میز به من چشمک زدن و ناگهان متوجه شدم از صبح به خاطر هیجانِ زیاد درست و حسابی غذا نخورده‌م.
اول گمون کردم همه‌شون مست شده بودن اما بعد از اینکه به چند قدمی میز رسیدیم دیدم که شیشه‌های ویسکی کاملا دست نخورده باقی مونده‌ن؛ کت و شلوارهای اتو کشیده و موهای لخت و خوش‌حالت تک‌تکشون باعث می‌شد همه‌چیز توی اون قسمت از سالن برق بزنه، همه‌چیز رویایی بشه.

پسری با موهای صورتی رنگ و چشمای موچی شکلی که در حال باز کردن شیشه‌ی ویسکی بود، اولین کسی بود که متوجه حضور من و تهیونگ شد و به باقی افراد اشاره‌ی کوتاهی کرد تا از این موضوع مطلعشون کنه؛ باقی اعضای پشت میز به طرف ما برگشتن و ناخودآگاه لبخندهایی از روی غافلگیری، چهره‌های سرزنده‌شون رو درخشان‌تر کرد.
حتی اون موقع هم جرئت نکردم دست تهیونگ رو رها کنم و اون هم تلاش نکرد ازم فاصله بگیره، احتمال می‌دادم متوجه شده باشه که اینطوری حس امنیت بیشتری دارم.

𝘔𝘺 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥 , 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘋𝘳𝘦𝘢𝘮 | 𝘒𝘛𝘏 ༊Where stories live. Discover now