«میدونی چیه؟ حالا که بهش فکر میکنم... میبینم همهچیز میتونست فقط یه رویا باشه.
اگر پدر و مادرم هیچوقت منو به دنیا نمیاوردن، یا رانندهی اتوبوس ایستگاه دونگدائگو فرمون رو به جای سمت چپ، به طرف راست چرخونده بود، اگر اون شب کوفتی توی اتاق بیمارستان تنها نمیموندم... اگر همهی آدمایی که دوستشون داشتم رویایی بیش نبودن، یا اگر هیچچیز و هیچکس وجود خارجی نداشت، احتمالا منم بهتر زندگی میکردم.
اگر همهی اگرهای درون ذهنم به واقعیت پیوسته بودن، من آدم قویتری میشدم. شاید کسب و کار خودمو راه مینداختم، شایدم به بنگاههای خیریه کمک میکردم.
کی میدونه؟
مگه یه انسان چند تا انتخاب با نسخهی شایستهتری از خودش شدن فاصله داره؟
با این وجود، اگر همهچیز واقعا یه رویا باشه، ترجیح میدم بخشهایی از این دنیای خیالی رو به یاد بیارم.
مثلا... بدم نمیاد اولین باری که با مامان و بابا به جشنوارهی شکوفههای گیلاس رفتم رو به خاطر داشته باشم؛ یا دومین و سومین بارش رو. اگر گزینهها محدود نباشن، به یاد آوردن خونهمون توی دائگو رو هم انتخاب میکنم، با تمام جزئیاتش – باغچهی گلی که مامان توی حیاط پشتی کاشته بود، هانبوکهای مورد علاقهی من و بابا، زمستونای سرد و اولین برف هر سال.
نمیدونم زیادهخواهیه یا نه، ولی دلم میخواد تهیونگ رو هم گوشهی کل موردهای قبلی توی خاطراتم حمل کنم. اما فکر نمیکنم فقط خود تهیونگ به عنوان بخشی که من واقعا دوست دارم ازش به یادگار داشته باشم بسنده کنه؛ تک تک نگاههای کنجکاوانهش، خندههای مستطیل شکلش، یکایک لحظههایی که چشمامون توسط اون زنجیر نامرئی به هم دوخته شد، مورمور شدن سلولهای بدنم با هر لمس انگشتای کشیدهش، قرارهای ملاقات و شوخیهای شرمآورمون...
باید همهشون رو به خاطر بیارم. حتی اگر...
من از این دنیا رفته باشم.
حتی اگر فراموش شده باشم.
هرچند این موضوع باعث میشه بفهمم...
علیرغم اینکه خودم این رویا رو ساخته بودم، بازم نمیتونستم از سرنوشتم فرار کنم.»
- دفترچهی خاطرات پارک یونگهوآ، 26 آگوست 2019 -
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
YOU ARE READING
𝘔𝘺 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥 , 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘋𝘳𝘦𝘢𝘮 | 𝘒𝘛𝘏 ༊
Fanfiction" با لـحن شیرین و صداے دورگهے جذابش زمزمه ڪرد : - میدونــے ... گاهــے عشق براے تلافــے چنان زخم هاے عمیقــے درون قلبامون به وجود میاره ڪه فقط خودش توانایــے تسڪین دادنشون رو داره " - دنیاے من ، رویاے تو 📚