Part 12

524 71 41
                                    

" تو هیچی راجب سلامت روانی تهیونگ نمیدونی یونگ ، نیازی هم نیست بدونی."

من کاملا گیج شدم. سرم رو بین دو تا دستام گرفتم و به موهام چنگ زدم. نمی تونستم فکر کنم ، هر چیزی که توی مغزم بود فقط می چرخید و می چرخید و قبل از اینکه من بتونم تشخیصش بدم ناپدید میشد. افکار پوچ و خالی ...  الان چی شنیدم؟ تهیونگ ... نه! امکان نداره. هیچ اثری از همچین چیزی توی رفتارش نیست. نه! هیوک داره دروغ میگه.
صدای درونم سرم داد میزد. در واقع ، توی سکوتی که سالن رو در بر گرفته بود ، من از درون سر خودم داد می کشیدم.

قبل از اینکه خودم بفهمم قطره های اشک از چشمام جاری شده بودن. انگار وقتش رسیده بود که با خاطرات ناگوار گذشته ـم و واقعیت تلخ زندگیم رو به رو بشم.
نمی تونستم باور کنم برای همین بعد از باز و بسته کردن چشمام ، دوباره با همون صورت مالیده شده با اشک ، رو به هیوک کردم و فریاد کشیدم.
+ هیوک چرند نگو. اصلا خودت می فهمی چی داری میگی؟ الان خیلی واضح داری به تهیونگ میگی روانی. داری دروغ میگی مگه نه؟ خواهش میکنم فقط بگو که اینم یکی از شوخی های خنده دارته.
هیوک آه سنگینی کشید و دستشو لا به لای موهاش برد.
- این دیگه شوخی نیست یونگ. دارم باهات جدی حرف میزنم. تهیونگ به هیچ وجه کنترل روانی نداره ، اگر عصبانی بشه یا هوسی سراغش بیاد دیگه نمیتونه خودشو کنترل کنه. عجیبه که میبینم اون جین بعد از اون همه نصیحت بازم بهت درباره ی سلامت روانی تهیونگ چیزی نگفته. اما اگر خیلی مشتاقی ... باشه ، بهت میگم.
مکث کرد و بلند شد. با چشمای خیسم بهش خیره شدم که به سمت کتابخونه ی کوچیکی زیر راه پله رفت و کاغذی از بین کتابا بیرون کشید.
برگشت و کاغذ رو به طرفم گرفت. اولش تردید داشتم که باید بگیرمش یا نه. نمی دونستم قراره چی ببینم ، خوب بود یا بد؟ به تهیونگ ربط داشت؟ می ترسیدم چیزی ببینم که بعدا ازش پشیمون بشم ، اما فقط ... فقط اینکارو کردم. با دستای لرزونم گرفتمش و چشمامو بستم.
هنوز وحشتم سر جاش بود.
اما وقتی چشمامو باز کردم ، ابروهام توی هم رفت.

+ این ... این مـ - منم؟
هیوک سرش رو به علامت تایید تکون داد. باورم نمیشد کسی اون عکس شرم آور رو نگه داشته باشه. البته ... من اون عکسو فقط به اون جین و تهیونگ داده بودم. تولد نه سالگیم ، اونجا خونه ی قدیمی ـمون توی دائگو بود و من با صورت کیکیم داشتم گریه می کردم. بعد از اون همه سال ... احساسم نسبت بهش کوچک ترین تغییری نکرده و همچنان خجالت آور بود.
گریه می کردم چون تهیونگ و اون جین کیکو توی صورتم کوبیده بودن. اون لحظه ، یه دختربچه ی لوس شده بودم که جنبه ی شوخی رو نداشت ، فقط زد زیر گریه و تولدش رو ، هم به خودش و هم به مهموناش کوفت کرد.
اون لحظه ، من درست مثل الان شده بودم. کاملا آسیب پذیر و شکننده.
اما شک داشتم منظور هیوک از نشون دادن اون عکس ، یادآوری خاطرات مزخرف گذشته ـم باشه. پس دنبال یه سرنخ گشتم که معنی خاصی داشته باشه و به تهیونگ ربط پیدا کنه. و...
خیلی زود پیداش کردم.

𝘔𝘺 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥 , 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘋𝘳𝘦𝘢𝘮 | 𝘒𝘛𝘏 ༊Where stories live. Discover now