Part 19

434 47 34
                                    

یادم میاد روز بعد، با صدایی شبیه به وزوز یه زنبور که دچار التهاب حنجره شده، از خواب بیدار شدم و بلافاصله نور خورشید مثل جوهر مایع توی چشمام پاشید و باعث شد با کرختی توی جام به پهلو بچرخم و پتو رو روی سرم بکشم.
اون صدای وزوز ناخوشایند با ارتعاش امواجی آزاردهنده تر دست به دست هم داده و کماکان توی گوشام می پیچید و کاری می کرد دلم بخواد پتو رو بالاتر بکشم یا بالشتو روی گوشام نگه دارم.
ولی بالاخره وقتی تحملم به صفر درصد رسید، پتو رو پایین کشیدم و در حالی که از کلافگی چینی به ابروهام داده بودم، پلکامو از هم جدا کردم.

خوشبختانه، منبع تولید صدا رو خیلی زودتر از انتظار کشف کردم. آلارم موبایلم که روی میز عسلی کنار تخت بود بی توجه به اعصاب داغون من، به انجام وظیفه ادامه می داد. آهی سر دادم و نیم خیز از روی تخت بلند شدم.

چند لحظه طول کشید تا یادم بیاد اصلا چرا برای روز تعطیل آلارم گذاشته بودم و ناگهان خاطرات شب گذشته به زیبایی از جلوی چشمام رد شدن و در آخر سه کلمه روی پرده‌ی نمایش ذهنم باقی گذاشتن. دعوا، تهیونگ، جشنواره.

درد شدید سرم اجازه نمی داد به راحتی تمرکز کنم و سر در بیارم چیکار دارم می‌کنم. فقط تنها چیزی که می‌دونم اینه که وقتی به خودم اومدم، از تخت پایین اومده بودم و داشتم کش و قوسی به بدن کوفته‌ شده‌م می‌دادم تا خستگی از تنم خارج بشه.
معمولا تمام کاری که اول صبح انجام می دادم، توی تخت موندن و چک کردن پیامای شبکه‌های اجتماعیم بود. اما اون روز، انگار چیز نامعلومی خود به خود روی عملکرد مغز و بدنم تاثیر گذاشته بود که البته به پای مبهمی رفتار و حرف‌های تهیونگ توی ماشین نمی‌رسید.
حس اینکه باید برای اولین بار با یه مرد - اونم کیم تهیونگ، دوست قدیمی دوران کودکیم و یکی از اعضای گروه بی‌تی‌اس - می رفتم سر قرار دیـوونه‌م می کرد. هر چند، اصلا و ابدا متوجه نشدم منظورش از جشنواره چی بود. آخه تقریبا اکثر جشنواره‌های تابستونی رو به اتمام بودن و فقط جشنواره‌ی رقص ماسک آندونگ مونده بود که اونم اواخر سپتامبر برگزار می شد.
ولی حقیقتا، رفتن به جشنواره فکر خیلی بکری بود مخصوصا که به روحیه‌ی من - و به احتمال زیاد تهیونگ - کمک شایانی می‌کرد. البته، هنوزم امکان داشت همه‌ی اون حرفا و برنامه ها یه شوخی بزرگ از آب در بیان.
وای یونگ‌هوآ عجب شانسی! حالا اگر از تهیونگ بودنش صرف نظر کنیم، داری با یه خواننده‌ی معروف میری بیرون و این خودش یه خرشانسی بزرگـــــه!
صدای درونمم اون روز به طرز عجیبی حرفای مثبت و قشنگ‌قشنگ می زد و باعث میشد لبخند روی لبام جا خوش کنه.

از اتاق اومدم بیرون و بعد از شستن دست و صورتم و مسواک زدن دوباره به آغوش گرم تختم برگشتم و خودمو روش ولو کردم. حوصله‌م سر رفته بود اما عمرا نمی‌تونستم از فکر تهیونگ و جشنواره بیرون بیام و همین موجب میشد افزایش تدریجی ضربان قلبم و جریان گرفتن هیجان مرموزی درون رگ‌هامو به وضوح احساس کنم.
به ساعت دیواری اتاقم نگاهی انداختم و با دیدن عقربه‌هاش که ساعت ده صبح رو نشون می دادن، آه بلندی کشیدم و با پریشونی موهامو روی تخت پخش کردم.

𝘔𝘺 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥 , 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘋𝘳𝘦𝘢𝘮 | 𝘒𝘛𝘏 ༊Where stories live. Discover now