Part 26

364 47 39
                                    

عشق، رگ‌های قلبم را از هم می‌شکافد و استخوان‌هایم را خرد می‌کند؛
گرچه من فریاد نمی‎‌کشم،
تنها لبخند می‌زنم و به نقل از چارلز بوکوفسکی می‌گویم:
در شرایطی که عشق حکومت می‌کند، حتی نفرت و درد هم می‌توانند لذت‌بخش باشند.
- پارک یونگ‌هوآ، ۹ آوریل ۲۰۱۹ -

شاید من همیشه از درون در هم شکسته و خیالاتی بودم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

شاید من همیشه از درون در هم شکسته و خیالاتی بودم.
شاید اگر واقعا همون قدر که زمانی باور داشتم دلسوز و واقع‌بین بودم، ده سال پیش، مراسم ختم پدر و مادرم رو از دست نمی‌دادم. شاید اگر فقط کمی از غرور احمقانه‌ و کوفتیم رو زیر پا می‌ذاشتم، از دوستا و معلمام به خاطر تحسین تابلوهای نقاشیم تشکر می‌کردم.

شاید اگر کسی بود که بهم بفهمونه باید بایستم و برای نجات خودم فریاد بکشم، اون شب اجازه نمی‌دادم اتفاقی بیفته که تا ابد قرار بود مثل سایه‌ای سیاه و شوم، توی خواب و بیداری، دنبالم کنه. شاید فقط باید گذشته رو رها می‌کردم؛ گذشته‌ای که درونم، مثل یه قلب دوم ضربان داشت و می‌تپید. شاید نباید می‌ترسیدم که جلوی روانشناس حرف دلم رو به زبون بیارم.

شاید... باید گریه ‌می‌کردم.
من، باید اون شب گریه می‌کردم.
باید بیشتر دست و پا می‌زدم، بیشتر تقلا می‌کردم.

اما چندین ساله که این سوال رو مدام از خودم می‌پرسم: حتی اگر به فریاد کشیدن ادامه می‌دادم، با وجود شیشه‌های عایق اتاقم تو بیمارستان، کسی صدامو می‌شنید؟
اگر از اتاقم بیرون نمیومدم، کسی به درش ضربه میزد تا بیاد و برام خوراکی بیاره؟
اگر به خاطر مرگ پدر و مادرم سوگواری می‌کردم، کسی منو در آغوش می‌کشید؟ کسی دلداریم می‌داد؟

چطور تونسته بودم نادیده بگیرمشون؟ چطور همه‌ی اون رنگ‌ها رو، آدم‌ها رو نادیده گرفته بودم؟ چطور از رویاهام دست کشیدم؟
چطور چشمای قهوه‌ایشو فراموش کرده بودم؟ یا چطور به خودم جرئت دادم اونو مقصر همه‌ی ناراحتی‌ها و سختی‌هام بدونم؟ اونی که حتی یه نگاه کوتاه و گذراش، مایه‌ی آرامش بود. اونی که باعث میشد حس کنم قلبم خیلی بیشتر از ماهیچه‌ای نبض‌داره که توی سینه‌م تالاپ تلوپ میکنه.
اونی که گرمای دستاش، هر سلول پوستم رو از خواب بیدار می‌کرد. همونی که نجاتم داد.
چطور فراموشت کرده بودم؟
قلبم سال‌ها به چشمای تو تعلق داشت،
پس چطوری بدون اونا، بدون تو،
به خودش اجازه می‌داد بتپه؟
.
.
.
.
.
«متاسفم هوآ. واقعا... واقعا نمی‌خواستم اذیتت کنم.»
تهیونگ سرمو به شونه‌ش فشرد.
حس کردم خون توی رگ‌هام یخ ‌زد و سرد شد و حتی وقتی تا حدودی از زمین فاصله گرفتم، دستام دو طرف بدنم آویزون مونده بودن.

𝘔𝘺 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥 , 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘋𝘳𝘦𝘢𝘮 | 𝘒𝘛𝘏 ༊Where stories live. Discover now