Part 14 + Part 15

616 61 75
                                    

تو عشقی بودی که بدون هیچ هشداری به سراغم اومد و...
قبل از اینکه بتونم مخالفت کنم ، تمام قلبم رو مال خودت کرده بودی.

تهیونگ بی حرکت پایین مبل افتاد. بلافاصله بعد از پرت شدنش ، من صدای برخورد چیزی رو به جسم سختی شنیدم که موجب شد وحشت بدنم رو کاملا احاطه کنه.
آخه یکی نبود به منِ دیوونه بگه چه مرگته که با لگد از مبل پرتش کردی پایین؟نه! واقعا با لگد؟!
وقتی فهمیدم چه غلط بزرگی کردم فورا از مبل پایین اومدم و به سمت تهیونگ رفتم. دراز به دراز روی زمین افتاده بود ؛ یکی از دستاش توی حالت بدی زیر کمرش قرار گرفته و چشماشم بسته شده بود.
وای من چیکار کردم؟ ؛ ای بابا. به خودت بیا هوآ !
کلنجار های من و صدای درونم تمومی نداشت. همیشه تمام کاری که می تونست بکنه بدتر کردن اوضاعی بود که به خودی خودش ، به طرز مصیبت باری، قمر در عقرب شده.
با کشیدن نفس عمیقی بغضم رو فرو دادم و بالای سرش نشستم. اول دستای لرزونم رو ثابت نگه داشتم، دستشو توی دستم گرفتم و دو تا انگشتام رو روی رگش گذاشتم تا نبضش رو بگیرم.
یک ، دو ، سه...
نفس راحتی کشیدم. خدا رو شکر زنده بود. نه پس، یه وقت تعارف نکنیدا. حتما می خواستی بمیره؟!

سرم رو نزدیک تر بردم؛ به سمت صورتش. چهره ـش عین لی جونگ و سومین پر از آرامش بود. نگاهش کردم و بازم نگاهش کردم. توی اقیانوس عمیقش غرقم می کرد، خیلی بیش از اندازه نزدیک بود و من حسش می کردم. توی قلب و روح خودم آرامشش رو حس می کردم.
قلبم محکم به قفسه ی سینه ـم کوبیده میشد.
تا اون موقع هیچوقت همچین حسی رو تجربه نکرده بودم. یه حس نا آشنا که بهم آزادی می داد و رها نگهم می داشت. درست مثل فیلم ها و رمان هایی که دوستشون داشتم.
وایسا.
توی بیشتر فیلم ها و رمان هایی که از اول عمرم تا اون موقع دیده و خونده بودم، این جمله وجود داشت. یه حس نا آشنا! این یعنی -
دستمو روی قلبم گذاشتم و به صدای تالاپ تالاپش که برای من، تبدیل به یه قطعه ی گوش نواز موسیقی شده بود گوش سپردم. کم کم اون حس به تمام بدنم منتقل شد. نا آشنا بود اما طوری به نظر می رسید که انگار میلیون ها سال بوده که وجود داشته و تا ابد هم خواهد داشت.
زیادی جذاب و ... تسکین دهنده بود.
دوباره به چشماش خیره شدم ؛ با اینکه پلکاش روی هم قرار گرفته بودن اما... همچنان منو به سمت خودشون جذب می کردن و درون دنیایی ناشناخته می کشیدن که برام عجیب و تازه بود. دنیایی پر از آرزو ها و رویاهایی شیرین و شاید هم احساساتی درهم و برهم که فقط من می تونستم کشفشون کنم.

لبخند زدم. نه از روی خوشحالی ، بلکه از روی حس لذت و خوشی بی اندازه ای که ناگهان از اعماق وجودم فوران کرد و درون رگ هام جاری شد.
تهیونگ حتی بیهوشم نبود!
دستمو روی شونه ـش گذاشتم.
«تهیونگ ؛ یا تهیونگ. بیدار شو ، خودتو نزن به اون راه.»

تکون هم به خودش نداد. می دونستم هنوزم میخواست بازی در بیاره برای همین تلاش کردم یه راه خوب پیدا کنم تا از خر شیطون بیاد پایین.
یه دفعه ایده ی خیلی خوبی به سرم زد. کمی جا به جا شدم و دوباره دم گوشش زمزمه کردم.
«یا کیم تهیونگ شی ، میخوای بازم بچه ـم بشی؟»
مطمئن بودم با این حرف من سریعا چشماش رو باز میکنه و همین طور هم شد.
یکی از چشماش رو باز کرد و تو چشمام زل زد. نگاهش برام طلوع یه دنیا محبت و گرما بود. نیشخند محو و سرخوششم این طلوع رو روشن تر و دلنشین تر می کرد.

𝘔𝘺 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥 , 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘋𝘳𝘦𝘢𝘮 | 𝘒𝘛𝘏 ༊Where stories live. Discover now