Part 10

537 72 19
                                    

اشکام رو با دستم پاک کردم. هنوز به لی جونگ و سومین نگاه می کردم. با خودم گفتم : " هر موقع بیدار شدن ، اولین کاری که میکنم اینه که لپاشونو محکم میکشم."
اونقدر توی چهره ی بامزه و معصومشون محو شده بودم که نفهمیدم تهیونگ کی روی تخت و کنار من چمباتمه زد.
- یا! چی شده؟ چرا گریه می کردی؟
با شنیدن صداش بدون هیچ ترس یا تردیدی به طرفش برگشتم و تو چشماش خیره شدم. چشماش انگار داشت روحم رو برانداز می کرد. حالت نگران و مضطربی داشت اما لعنتی ، چرا هنوزم بهم آرامش میدادن؟
دلم می خواست گریه کنم اونم خیلی زیاد ؛ دلم می خواست مثل بچگی ها آغوشش رو باز می کرد و من توی بغلش می پریدم.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم.
+ هیچی نیست. فقط ... دلم برای یه سری چیزا تنگ شده.
اون روز و در همون لحظه ، بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم می خواست من رو به یاد بیاره. دلم می خواست مثل قدیما صدام بزنه و بگه : " هوآنی ؛ چرا دیگه وی اوپا رو تحویل نمی گیری؟"
هوآنی و وی ، اسم های مستعار مسخره ای که روی همدیگه گذاشته بودیم رو هیچوقت فراموش نکردم و نمیکنم. با اینکه از اون اسم متنفر بودم اما تو اون لحظه ، به طرز خیلی عجیبی ، می خواستم اون اسم رو از زبونش بشنوم. می خواستم پشت سر هم تکرارش کنه؛ بار ها و بار ها.
انگار احساسی که اون اسم بهم می داد رو فراموش کرده بودم و همین باعث می شد برای شنیدن دوباره ـش مشتاق تر بشم. اما مسلما ...
این اتفاق نمی افتاد.
برگشتم به واقعیت و با نگاه کنجکاو تهیونگ مواجه شدم. به محض تلاقی نگاهامون ، چشماشو ریز کرد و ناگهان به جلو خم شد و فاصله ـمون رو به چند سانتی متر ناقابل رسوند. از این حرکت غیر منتظره ـش جا خوردم و به عقب خم شدم.
صورتش کاملا روبروی صورت من قرار گرفت و نگاهش پرسشگرانه بین دو تا چشمای گشاد شده ی من رد و بدل میشد. می تونستم صدای تالاپ تلوپ قلبم رو به وضوح بشنوم و با فکر اینکه آیا تهیونگ هم صدای بلند ضربان قلبمو می شنوه گونه هام داغ شدن.
چند ثانیه همونطور ثابت موند. گفتم :
+ چیه؟ عجیبه که ...
- من این نگاه رو خوب می شناسم.
از درون منفجر شدم. بمب ساعتی توی قلبم منفجر شد و هیچ آبی وجود نداشت تا آتیشش رو خاموش کنه. فقط چند صدم ثانیه طول کشید تا آتیشش گر بگیره و به تمام بدنم سرایت کنه. " اون منو یادشه. منو یادشه! "
به لکنت افتادم.
+ چـ...چی؟
سرش رو کج کرد.
- نگاهت باعث میشه احساس کنم راز های زیادی رو پنهان می کنی. مثل یه گاو صندوق که کلیدشو به هر کسی نمیدی. درست نمیگم؟
یکی از ابروهاشو بالا انداخت و نیشخند محوی تحویلم داد. جوری که انگار مچ بزرگ ترین قاتل زنجیره ای دنیا رو گرفته. اما از یه چیز ناامید شدم ؛ اون راجب من گذشته حرف نمی زد.
سرمو پایین انداختم تا سعی کنم دمای بدنم و به خصوص گونه هام رو مهار کنم. با اینکه چندان کارساز نبود.
تهیونگ خودشو عقب کشید و سر جای قبلیش برگشت.
نمی تونستم سرمو بلند کنم. تا به حال هیچکس همچین حرفی بهم نزده بود. " اون فهمیده؟ نکنه خیلی بیشتر از اینا می دونه؟"
دوباره صداش رو شنیدم :
- ببخشید. امیدوارم چیز بدی نگفته باشم. من فقط ... فقط منظورم این بود که ... در واقع می خواستم ... اصلا بیخیالش.
سنگینی نگاهش به سرعت از بین رفت و دلیلش هم این بود که سرش رو مثل من پایین انداخته بود و با دستش موهاش رو پخش و پلا می کرد.
نمیدونم چرا ولی خنده ـم گرفت. نباید اینطور میشد اما دیگه کنترل خودمو از دست داده بودم. به خودم که اومدم داشتم بلند بلند می خندیدم اگرچه دلیلش برام نا مفهوم بود. کاملا بی خود و بی جهت می خندیدم تا اینکه تهیونگ با ابرو های بالا رفته به قیافه ی خندونم خیره شد. در نهایت دووم نیاورد و خودشم زد زیر خنده. برای چند دقیقه همین وضع ادامه داشت.
خنده ، خنده و بازم خنده.
تا اینکه من اشک های گوشه ی چشمم رو پاک کردم و گفتم :
+ وای. خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم.
تهیونگ هم کمی روی تخت جا به جا شد و به فکر فرو رفت.
+ ولی من ... هیچ رازی ندارم تهیونگ شی. پس ... گاو صندوق و کلیدی هم در کار نیست.
به محض اینکه این حرف رو زدم ، نگاه معنا داری بهم انداخت و تلخندی زد.
متوجه شدم که چقدر سریع حالش گرفت. به انگشتاش نگاه می کرد و انگار تو دنیای خودش فرو رفته بود. درست مثل من وقتی توی رویاها و افکارم غرق می شدم و واقعیت رو فراموش می کردم.
همین باعث شد نظرم به دستاش جلب بشه. انگشتای کشیده و مردونه ای داشت که اصلا بهشون دقت نکرده بودم. و بله ؛ خودمو سرزنش می کردم.
- که اینطور.
این بار ، اون بود که سکوت رو می شکست.
- راستی! از اون جین شنیدم که ... تو بچه ها و بچه داشتن و اینکه دور و برت پر از بچه باشه و کلا هر چیزی که مربوط بشه به اونا رو خیلی دوست داری.
تایید کردم.
+ درست شنیدی تهیونگ شی.
مخفیانه لبشو گاز گرفت.
- خب پس ... من می تونم یه چیزی بپرسم؟
+ آره حتما.
بالاخره سرشو بلند کرد و من مطمئن شدم قصد شوخی داره. خیلی هم داشت.
- اگر من بچه ـت بودم ، چیکار می کردی؟
یخ زدم.
اگر تا اون موقع زبونم فقط بند اومده بود ، بعد از اون سوال  کاملا لال شدم. سوال مسخره ای کرده بود و من اینو خیلی خوب می دونستم اما عجیب این بود که این دفعه به خودم زحمت ندادم عصبانی یا ناراحت بشم؛ فقط بهش خیره موندم.
عرق دستامو حس می کردم. " اون گفت بچه؟ درست شنیدم؟ الان اون ... "
اگر توی کی دراما بود ، تا اون موقع بدون شک غش کرده بودم.
تهیونگ نگاهشو گرفت و در حالی که پشت گردنشو می مالید گفت :
- البته این صرفا فقط یه سواله ... نیازی نیسـ-
+ احتمالا براش لالایی می خوندم.
حرفش رو همین قدر ساده قطع کردم. لطفا ازم نپرسید چرا جواب دادم ، چون خودمم هنوز مطمئن نیستم. و حتی نمیدونم چرا بعدش لبخند زدم. اون لبخند در چنین موقعیتی جالب بود؟
تو همین افکار بودم که باور نکردنی ترین اتفاق عمرم رخ داد. درست در چند ثانیه. اونقدر سریع که شک کردم واقعیت داشته باشه.
تنها این رو بگم که ، تهیونگ در عرض چند ثانیه ی کوتاه روی تخت دراز کشیده و سرشو روی زانوی من گذاشته بود. دستام رو توی دستاش گرفت و به سمت خودش کشید. چیکار داشت می کرد؟ عقلشو از دست داده بود؟
تماس پوست دستامون آتیشم زد. دستاش خنک بودن و به نظر می اومد بدن آتیش گرفته ـم بلافاصله بعد از اینکه تهیونگ دستمو گرفت ، اقیانوسی از آب یخ پیدا و روی خودش خالی کرد.
نمی تونم انکارش کنم ؛ حس خوبی داشت. اونقدر خوب که دلم نمی خواست هیچوقت تموم بشه. همونطور که انتظار می رفت ، آرومم کرده بود.
راه فراری نداشتم.
+ چیکار داری می کنی تهیونگ شی؟
تهیونگ چشماشو روی هم گذاشت و دستم رو فشرد. زمزمه کرد :
- گفتی لالایی می خونی ، پس بخون.
دیگه واقعا شوخی شوخی داشت جدی میشد. ولی جدای از همه ی اینا ، از این شوخی بدمم نیومده بود.
ناگهان خاطره ای توی ذهنم پدیدار شد. شب تولدم رو یادم اومد ، شبی که از خستگی نزدیک بود بیهوش بشم. اما تهیونگ پیشم بود. " وایسا ! تهیونگ؟"
یادم اومد که روی تختم دراز کشیده و سرمو روی پاش گذاشته بودم. همین حسی رو داشت که الان داشت برام تداعی میشد. چشمام بسته و دستای تهیونگ توی دستام گرم بودن. تعجب کرده بود ولی چیزی نمی گفت.
فقط لبخند زده بود. یه لبخند ملیح و خجالت زده.
هنوز صدای خودم رو به یاد میارم وقتی که به تهیونگ گفتم به جای مامانم برام لالایی بخونه. یادمه که اولش مخالفت کرد اما بعد از کمی سر به سرم گذاشتن ، کوتاه اومد و شروع به خوندن کرد. اون آهنگ رو هرگز فراموش نمی کنم.
پس منم ...
شروع کردم و همون آهنگ رو برای تهیونگ خوندم.

( آهنگ این پارت رو در لینک زیر گوش کنید. )
https://youtu.be/RszYqVZudNw
_________________________________

خب اینم از پارت ۱۰ خواننده های عزیزم (●^o^●)
امیدوارم خوشتون اومده باشه که اگر اومده بازم امیدوارم با ووت و نظر دادن از فیک حمایت کنید.
اگر خواستید می تونید به دوستان ـتون هم معرفیش کنید . برای من باعث خوشحالیه اگر تونستم قلم احساسات شما باشم و حتی لحظه ای شما رو به درون دنیای خیال بکشم.
مراقب خودتون باشید. بوراهه 💜

𝘔𝘺 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥 , 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘋𝘳𝘦𝘢𝘮 | 𝘒𝘛𝘏 ༊Where stories live. Discover now