Part 6

707 83 47
                                    

بقیه ی شب رو سعی کردم تا میتونم فقط با اون جین حرف بزنم و وقت بگذرونم. رفتار هر دو برادر واقعا برام عجیب و غیر قابل تحمل شده بود.
اون جین توی آشپزخونه داشت ظرف های دسر رو آماده میکرد که من وارد آشپزخونه شدم. به محض ورود من ، اون جین با صدای آروم اما کنجکاوانه پرسید:
- با تهیونگ چطور گذشت؟
آه بلند و سنگینی کشیدم ، درواقع نمی خواستم جواب بدم اما چاره ای نداشتم. گفتم :
+ بدک نبود ، اولش شیشه شربتا رو پیدا نکردیم ولی همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد.
آخرشم نتونستم منظورم رو درست برسونم و اینو موقعی متوجه شدم که دیدم اون جین از خوشحالی نزدیکه بال در بیاره. با هیجان گفت :
- عالی شد ! معنیش اینه که شماها بالاخره دارید با هم کنار میاید. فقط تا تعطیلات کریسمس صبر کن ، تهیونگ وقتی پای تعطیلات و خوش گذرونی وسط باشه از این رو به اون رو میشه !
" چه دل خوشی داره این اون جین خانم ! تعطیلات؟ اونم با تهیونگ؟! میتونه درست مثل یه جنگ جهانی باشه." حوصله ی شوخی های خرکیش رو نداشتم. تهیونگ ، اصلا اون تهیونگ قبلی نبود. امیدوار بودم بتونم هر جوری شده اون جین رو متقاعد کنم که من و تهیونگ اصلا از همدیگه خوشمون نیومده پس گفتم:
+ فکر کنم ... تهیونگ اصلا از من خوشش نیومده.
اون جین لبخند ساختگی ای زد و با اطمینان خاطر گفت:
- ولی من مطمئنم خیلی ازت خوشش اومده !
+ من که مطمئن نیستم.
- درواقع ... من فکر میکنم ، این تویی که سعی میکنی ازش دوری کنی نه تهیونگ!
چشمام رو گشاد کردم. انتظار چنین جوابی رو از طرفش نداشتم برای همین بلافاصله واکنش نشون دادم.
+ منظورت چیه؟
اون جین آه بلندی از روی کلافگی کشید و آروم ظرف دسرو روی میز کوبید. به صورت من خیره شد و گفت :
- یونگ؛ تو حتی بهش فرصتم نمیدی تا بفهمه ازت خوشش میاد یا نه. همه ـش به هیوک میچسبی و فقط از اون کمک میخوای ؛ مسلمه که تهیونگ فکر میکنه تو ازش خوشت نمیاد و سعی میکنه ازت دوری کنه.
حرفاش از دم تسلیمم کرد. سرمو به علامت نفی تکون دادم .
+ اصلنم اینطور نیست . منم خیلی دوست دارم با دوست قدیمیم دوباره معاشرت کنم اما فقط یه کم به زمان بیشتری نیاز دارم. باید بهتر بشناسمش یا نه؟
اون جین ظرف دیگه ای برداشت و پر از بستنی توت فرنگی کرد.
- یونگ هوآ ؛ به حرفام خوب گوش کن. تهیونگ هم به اندازه ی هیوک مهربون و دوست داشتنیه. چرا بهش یه فرصت نمیدی؟ میتونی یکم بیشتر باهاش وقت بگذرونی ، تعطیلاتم برای همین کاراس دیگه. اینطوری هر دوتاتون سعی میکنید بیشتر آشنا بشید و همدیگه رو بشناسید. حتی شاید بهتر از ... دوران بچگی.
" اصلا از کی تا حالا این چیزا برای اون جین اینقدر مهم شده؟ نه که قراره فردا ازدواج کنم و از دستش برم ، خودش میخواد برام آستین بالا بزنه؟ من خودم به اندازه ی کافی بدبختی دارم ، نمیخوام یه رابطه هم بیاد روش ! "
با اوقات تلخی گفتم :
+ خودت که میدونی من چقدر سرم شلوغه.
- یونگ هوآی عزیزم ؛ فکر کنم نشنیدی چی گفتم. تعطیلااااااتتت! کدوم آدمی توی تعطیلات کار کرده که تو میخوای دومیش باشی؟ مطمئنم بهترین خاطرات عمرتو میسازی و کلی بهت خوش میگذره.
+ خیلی خب اصلا. حالا کو تا تعطیلات؟ هنوز چهار ماه مونده.
- مثل برق و باد میگذره . باور کن.
+ آره...
و زمزمه وار و طوری که اون جین نشنوه ادامه دادم:
+ دارم لحظه شماری میکنم.
.
.
.
.
.
.
"نه کیونگ سونا! نباید صورتشو اونطوری بکشی. باید درست شبیه عکس بشه."
کیونگ سون ، یکی از هنرجوهام ، غرغرکنان زیرلب چیزی زمزمه کرد. تقریبا دو ساعت بود که توی کتابخونه بودم و مثل همیشه مشغول جر و بحث با کیونگ سون.
درواقع چیزی که میخوام بگم اینه ، تدریس خصوصی یه روز و روزگاری برای خودش شغل هیجان انگیزی بود اما فقط زمانی که شاگردات با شوق و علاقه ی خودشون تو کلاسات شرکت کنن ، نه وقتی که پدر و مادراشون مجبورشون کرده باشن تنها دو ساعت اونم فقط دو روز در هفته به کلاس های خصوصی طراحی بیان. اونم چه طراحی ای؟ چهره !
اگر از من می پرسیدن قطعا می گفتم نقاشی و طراحی چهره استعداد خاص خودشو میخواد که هر کسی نمیتونه توش پیشرفت کنه. اما کی به حرف من گوش میده؟
- اما آخه چرا نباید صورتش رو تمام رخ بکشم؟ حالا حتما باید سه رخ باشه؟
کیونگ سون با خستگی برای هزارمین بار پرسید. دیگه کفرم داشت بالا میومد اما با کشیدن نفس عمیقی خودم رو کنترل کردم. کیونگ سون گله مندانه سرشو چرخوند و به کشیدن نقاشی ادامه داد. بلافاصله بعد از به اتمام رسوندن جر و بحثم با کیونگ سون متوجه شدم که تایم تدریس تموم شده.
خیلی سریع وسایل نقاشیم همراه دفترچه یادداشتم روجمع کردم و توی کیف مخصوصش گذاشتم. یکی از هنرجوهام که اسمش ئه یونگ بود بعد از تکون دادن دستش به معنی خداحافظ از کتابخونه خارج شد و من موندم و سکوت همیشگی اونجا.
سالن های مطالعه خالی شده بودن و فقط دو نفر پشت میزها به کتاب های بزرگی خیره شده بودن که من عمرا به جلدشون نگاهم نمیکردم.
- تو رو خدا بگو آخر هفته وقتت آزاده !
ناگهان یه صدای آشنا شنیدم که از پشت سرم اومد و باعث شد کمی از جا بپرم.
+ معذرت میخوام آقای کانگ ؛ یه قرار مهم دارم.
در حالی که داشتم به سمت راهروی خروجی می رفتم اینو گفتم. کانگ یونگ مین، مرد جوون ، قد بلند و خوشتیپی که مدیر کتابخونه بود و میشه گفت تنها آدم توی کتابخونه که با جذابیتش همه ی دخترا رو اسیر خودش میکرد و من به شدت سعی میکردم ازش فاصله بگیرم ؛ اما گاهی اوقات صدای درون ساده لوحم حرفای الکی میزد که : " لامصب ! خیلی خوشتیپ و گوگوله."
به سرعت تغییر مکان داد و راهمو سد کرد ، اما من خوب میدونستم باید هر طور شده از دستش دربرم. تو فکر راه فرار بودم که گفت :
- چی؟ با کی؟
چشممو چرخوندم و بالاخره موفق شدم از کنارش رد بشم. در حالی که قدم هام رو تندتر کرده بودم جواب دادم :
+ با کتابام! حالا میشه لطفا برید پی کارتون؟
از پشت سرم صداش رو شنیدم که نفس راحتی کشید و دوباره سمت من قدم برداشت. با یه چشمک اغواگرانه که من ازش متنفر بودم گفت :
- پس یعنی میتونی کتابای عزیزتو بپیچونی درسته؟ یکشنبه شب خونه ـم یه مهمونی میگیرم ، بیا اونجا یکم خوش بگذرونیم.
میخواستم همون لحظه بالا بیارم. عجبا!
+ عذر میخوام اما نمیشه.
هر چقدرم که پسش میزدم بازم ول کن نبود. بالاخره مچ دستمو گرفت و با لحن لوسی گفت :
- خواهش میکنم ، یه شب که به جایی برنمیخوره. چرا همیشه اینقدر سخت میگیری؟
آه بلندی از روی عصبانیت کشیدم و با نگاه برزخیم به چشماش خیره شدم.
+ یا! میخوای بمیری کانگ؟
به محض گفتن این جمله آروم آروم دستمو ول کرد و نگاه پر از هوسش رو به چشمام دوخت.
- شوخی میکنی مگه نه؟ نکنه واقعا پای کسی درمیونه؟
مکث کرد و وقتی دید هیچ جوابی نمیدم ادامه داد :
- تو که همه ی این داستانا رو سر هم نکردی که از شر من خلاص شی نه؟
+ خدانگهدار آقای کانگ.
و از کتابخونه زدم بیرون.
.
.
.
توی ماشین نشسته بودم. بلافاصله بعد از روشن کردن تلفنم متوجه شدم هشت تا تماس بی پاسخ از طرف اون جین دارم. روی علامت برقراری تماس کلیک کردم و گوشی رو روی اسپیکر گذاشتم. به بوق دوم نرسیده صدای اون جین تو ماشین پیچید :
- یونگ! پس کجایی؟ هزار دفعه بهت زنگ زدم.
+ آمــم ... فکر کنم سلام کردن به دوستان واجب باشه اون جینا. خودت میدونی که پنجشنبه ها و جمعه ها کلاس دارم نه؟ ( محض اطلاع برای اینکه قاطی نکنید، در اغلب کشورهای دنیا ، شنبه ها و یکشنبه ها روزهای تعطیل هفته بحساب میان.)
اون جین پشت تلفن آه سنگینی کشید.
- باشه بابا! ببخشید. زنگ زده بودم بپرسم که امروزم میتونی بیای مراقب بچه ها باشی؟
+ بچه ها؟ کدوم بچه ها؟
- آهان یادم رفت بگم. راستش امروز خودم نمی تونم برم مهد کودک برای همین اونجا تعطیله ، اما مادر دو تا از بچه ها اصرار دارن از بچه ها مراقبت کنم. برای همین منم آوردمشون خونه. خودم باید برم جایی کار دارم برای همین یه نفرو میخوام ازشون مراقبت کنه. راستی ، حدس بزن اون دو تا بچه کین؟
نفس عمیقی کشیدم و با اعتماد به نفس کامل گفتم :
+ لی جونگ و سومین؟
حیرت زده گفت :
- وای دختر ! چطور میتونی اینقدر تو حدس زدن نابغه باشی؟
+ ما اینیم دیگه.
- باشه خیلی خب حالا خانم نابغه! میشه لطفا ساعت 3 اینجا باشی؟
به ساعت مچیم نگاه کردم. ساعت 1:30 بعد از ظهر بود ؛ پس وقت میکردم حداقل یکم استراحت کنم. بدون چونه زنی جواب دادم :
+ آره حتما ! چیزی لازم نداری بخرم؟
اون جین کمی فکر کرد و گفت :
- یه لحظه وایسا.
بعد از پشت تلفن صداش رو شنیدم که داشت با کسی حرف میزد.
- اوپا چیزی لازم نداری؟
صدای کسی رو پشت تلفن شنیدم اما هیچ متوجه نشدم دقیقا چی گفت. با خودم گفتم حتما یا تهیونگ بوده یا هیوک ، گزینه ی دیگه ای هم مگه وجود داره؟
چند دقیقه بعد اون جین برگشت و گفت :
- نه عزیزم چیزی لازم نداریم. خودت بیای ممنونت میشم.
+ خیلی خب باشه. پس می بینمت.
- می بینمت یونگ. مراقب خودت باش. آنیونگ!
گوشی رو قطع کردم و بعد از خاموش کردنش ، ماشین رو روشن کردم و به سمت کافی شاپ مورد علاقم رفتم تا یکم قبل از رفتن به خونه ی اون جین ، تجدید قوا کنم.
_____________________________________ .•

با تاخیر آپ شد 🥺 ببخشید که دیر به دیر آپش میکنم ، درسا نمی ذاره درست رو فیکام تمرکز کنم ؛ اما امیدوارم حداقل شما از خوندنش لذت ببرید ^^♡
اگر نظری دارید خوشحال میشم بدونم ، اگر فکر میکنید نقطه ضعفی تو داستان وجود داره باز هم دوست دارم بدونم تا سر فرصت اصلاحش کنم :))
ممنون که وقت گذاشتید و خوندید ، دوست داشتید به این سوالم جواب بدید :
" فکر میکنید کی داشت پشت تلفن با اون‌جین حرف میزد؟ هیوک یا تهیونگ؟ "
سارانگهه ❤

𝘔𝘺 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥 , 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘋𝘳𝘦𝘢𝘮 | 𝘒𝘛𝘏 ༊Where stories live. Discover now