Part 5

741 94 21
                                    

بعد از شام ، همگی به سالن اصلی رفتیم تا اونجا به پیانو نواختن تهیونگ گوش بدیم.
بنظرم اومد تهیونگ توی پیانو زدن ماهرتر از من بود ؛ خب معلومه! اون نزدیک هفت سال مدام آهنگ مساخت و می نواخت ؛ پس مهارت زیادش عملا تعجب برانگیز نبود اما برای من ... پیانو نواختن تهیونگ ... جادویی بنظر می رسید.
انگشتاش خیلی نرم و با احتیاط روی کلیدها حرکت میکرد و سرجمع ، موسیقی آرامش بخش و تاثیرگذاری در کنار هم می ساخت. موسیقی ای که در کمال ناباوری ، باعث افزایش تپش قلبم میشد.
حین نواختن پیانو ، گاه و بیگاه چشماش رو می بست تا بتونه حس بگیره و بهتر تمرکز کنه ؛ درست مثل من وقتی تو کنسرتای آکادمی اجرا میکردم.
طاقت نیاوردم و چشمامو بستم ، نفس عمیقی کشیدم و فقط خودمو به دست اون ملودی دلنشین سپردم.
.
.
.
بعد از اجرای تهیونگ ، من با اون جین و هیوک به سمت آشپزخونه رفتیم و شنیدم که تهیونگ هم به خانم کیم اطلاع داد که میخواد سریع دوش بگیره و برگرده.
ما سه نفر تو آشپزخونه مشغول تمیز کردن میز و باقی کارها شدیم. در همین حین ، وقتی داشتیم یه سری از ظرف ها رو جمع می کردیم ، اون جین یه کپه بشقاب تو دستام گذاشت.
- خب ، چی فکر میکنی؟
ابرو بالا انداختم و با دست پاچگی پرسیدم :
+ راجب چی؟
اون جین ریز خندید .
- ای بابا! تهیونگو میگم دیگه ! خیلی جذابه نه؟
هیوک چیزی زیرلب زمزمه کرد اما اون جین دونسته نادیده ـش گرفت.
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
+ آمـــم ... اگر منظورت از جذاب ، بامزه ـس باید بگم ... آره خیلی!
اون جین ناگهان از فرط خوشحالی دست راستشو روی میز کوبید و در حالی که دست چپشو از ذوق روی دهنش نگه داشته بود گفت :
- پس حله! من از تهیونگ درخواست میکنم که بیاد و باهات حرف بزنه تا یکم با هم بیشتر آشنا بشید. شایدم یوقت اونقدر به دل همدیگه نشستید که خواستید با هم قرار بذارید!
چنان از این حرفش جا خوردم که تو تصوراتم سرمو به دیوار کوبیدم.
+ چی؟! نه اون جین! من هیچوقت نگفتم میخوا ...
هیوک با لحن سرد و سنگینی حرفم رو قطع کرد و با تن صدای نسبتا بلندی گفت:
- این چرت و پرتات رو تموم کن اون جین! واقعا نمی بینی یونگ راحت نیست راجب این چیزا حرف بزنه؟
این حرفش باعث شد خشکم بزنه ؛ ساکت شدم و حتی یک کلمه ی دیگه هم به زبون نیاوردم. اگر بگم تابحال ندیده بودم هیوک اونطور صحبت کنه دروغ نگفتم.
اون جین هم با خشم بدیعی که از چشماش می بارید فریاد زنان گفت :
- نه! کسی که باید بس کنه تویی هیوک اوپـا! تا کی قراره یونگ هوآ رو مثل یه عروسک فقط برای خودت نگه داری؟ یونگ الان دیگه 20 سالشه! بذار خودش تصمیم بگیره. من فقط سعی دارم به عنوان یه دوست ازش مواظبت کنم.
من که نمی تونستم اون جو عصبی و فریادهاشون رو تحمل کنم ، خیلی آروم طوری که فقط خودمون سه تا بشنویم گفتم :
+ بس کنید! این بحث جدا مسخره ـس.
اما هیوک بی اعتنا به حرف من با لحن طعنه آمیز و نیشخند عصبی رو به اون جین گفت :
- مواظبت؟ کدوم مواظبت؟ داری دستی دستی دوستت رو به یه آدم سودجو و فرصت طلب حواله میکنی! تو به این میگی مواظبت؟
اون جین صداش رو بلندتر کرد ، عصبانیت حالا باعث شده بود صورتش در هم کشیده بشه.
- معلوم هست چی میگی؟ تهیونگ برادرمونه! چطور میتونی این حرفو بزنی؟ منظورت از این خزعبلاتی که میگی چیه؟
هیوک – منظورم کاملا واضحه! تو خودت اخلاق تهیونگ رو خیلی خوب میشناسی. خودت میدونی که توی از راه بدر کردن آدما استاده.
چشمای اون جین گشاد شدن و تونستم برق اشک حلقه زده درون چشماشو ببینم.
- واقعا که هیوک! اصلا خودت میفهمی چی داری میگی؟ واقعا برات متاسفم.
من دیگه تحمل نکردم و بالاخره داد زدم :
+ با هر دو تونم ، بسه دیگه! از چی حرف میزنید؟
برای چند ثانیه هردو ساکت شدن و به من خیره موندن.
نوعی شرمندگی تو چهره ی اون جین بود که درکش میکردم ؛ اما هیوک ... از خشم به مرز قرمز شدن رسیده بود ولی نفس عمیقی کشید و با لحن آروم تری گفت :
- تهیونگ فقط بلده از دخترا سوء استفاده کنه تا به اهداف خودش برسه.
اون جین با غیظ و چشمای گشاد شده ـش بهمون خیره شد.
+ یعنی داری میگی ... تهیونگ یه پلیره؟ (Player  به معنی کسیه که از جنس مخالف سوء استفاده ی عاطفی میکنه تا به اهداف شخصی خودش برسه.)
هر مقدار تعجبی که میتونستم وارد تن صدام کردم. اون جین و هیوک همزمان گفتن :
اون جین – خدای من نه!
هیوک – آره!
اون جین نفسشو با فشار بیرون داد.
- آیگو! هیوک فقط عصبانیه چون تهیونگ اوپـا قبلا ...
- بس کن دیگه اون جین!
هیوک ناگاه اونقدر بلند فریاد کشید که من و اون جین از شدت ترس قدمی به عقب برداشتیم.
من خیلی محکم آب دهنمو قورت دادم ؛ اون چنان محکم که گلوم درد گرفت.
همونجا بی حرکت و ساکت ایستادم. فقط نگاهشون کردم ، اما علاوه بر اون جین ، ایندفعه هیوک هم با شرمندگی لبشو گزید.
ناگهان برگشت تا دقیقا تو چشمای من نگاه کنه. لحنش از همیشه سردتر و بی احساس تر بود. دستاشو محکم مشت کرد.
- تو شاهد باش یونگ و ببین کی گفتم! تهیونگ اصلا به درد کسی مثل تو نمیخوره! بهتره تا میتونی ازش فاصله بگیری.
این رو گفت و بلافاصله از آشپزخونه بیرون رفت. من و اون جین هم در سکوت کامل به مرتب کردن میز ادامه دادیم.
صدای درونم تکرار کرد : " چرا هیوک اینقدر از تهیونگ عصبانیه؟! "
.
.
.
+ پس ... تو پیانو هم میزنی؟
برای اینکه کمی جو رو عوض کنم پرسیدم. تهیونگ با لحن غمگینی جواب داد :
- آره! البته خیلی وقت پیش بود که آخرین بار پیانو زدم. راستش بخاطر کنسرتا و سفرای مختلف نمی تونستم زیاد بنوازم.
لبخند زدم و سرتکون دادم. " چقدر صادقانه حرف میزنه!"
تهیونگ و من ، درست همونطور که خانم کیم درخواست کرده بود ، رفته بودیم تو انباری زیرزمین تا شیشه های شربت آناناس  رو پیدا کنیم و بهتره بگم ، تهیونگ بر خلاف تصور اولیه ـم ، زیادم پرحرف نبود.
من اصولا غرغرو نیستم ولی اگر روراست باشم ، تحمل اون حجم از سکوتو مخصوصا تو جای ترسناکی مثل زیرزمین نداشتم.
هرچند که بیشتر بحث های کوتاهمون رو هم تهیونگ شروع کرده بود .
یکم احساس گناه میکردم وقتی با خودم فکر میکردم اون چقدر سعی میکنه ارتباطش رو با من بیشتر کنه و با من بیشتر آشنا بشه و من فقط ازش دوری میکردم و سعی داشتم برای جالب نشون دادن حرفامون اظهارات کافی گیر بیارم.
" اصلا چرا سعی میکنم ازش دوری کنم؟ یعنی بخاطر حرفای هیوکه؟ نه! تهیونگ دوست من بوده و من خیلی خوب می شناسمش!"
...
" خیلی خب ، حالا که خوب دقت میکنم ... نه! من تهیونگ 11 سال پیش رو می شناختم نه تهیونگ الان رو -_- چه خوب بلدم خودمو گول بزنم!"
گفتم :
+ پس حدس میزنم خیلی باید سرت شلوغ باشه نه؟
- آره ولی نمیخوام به همین زودی خسته بشم. آرمی ها ارزششون خلی بیشتر از ایناس!
بلافاصله لبخند تلخی روی لباش جا خوش کرد و به فکر فرو رفت که از چشم من دور نموند. با خودم گفتم یعنی ممکنه اگر رفتار و عادت های منو مثل توی فیلما ببینه ، بشناستم؟ اما مثل همیشه صدای درونم گند میزد به تمام افکارم : " چی داری میگی؟ تو اسم شریفت رو بهش گفتی ولی اون نشناختت ؛ حالا میخوای یادش باشه رفتار خانوم ستاره سهیل چطوری بوده؟! "
ولی واقعا اگر منم جای تهیونگ بودم و اینقدر سرم شلوغ بود ، همه ی گذشته رو در یک چشم به هم زدن فراموش میکردم.
درواقع ترس ثابتی که از شکست خوردن و ناامیدی دارم ، منو همیشه اذیت کرده و خواهد کرد. حداقل تا زمانی که آلزایمر بگیرم و اون اتفاقات رو به کلی از یاد ببرم.

𝘔𝘺 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥 , 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘋𝘳𝘦𝘢𝘮 | 𝘒𝘛𝘏 ༊Where stories live. Discover now