تو خودِ شعری، کلماتی هستی که با دستای سردم روی کاغذ مینویسم. تو شعری، اما گاهی تردید میکنم که آیا شاعر، منم؟ - دفترچهی خاطرات پارک یونگهوآ، 15 آوریل 2019 -
Deze afbeelding leeft onze inhoudsrichtlijnen niet na. Verwijder de afbeelding of upload een andere om verder te gaan met publiceren.
سنگینی نگاهش اجازه نمیداد سرمو بلند کنم. نگاه خسته و خماری که در انتظار تنها یک جواب، یه نجوای کوچیک، از طرف دختر کنجکاو و شگفتزدهی روبروش نوسان پیدا کرده بود. به جلد نیمه واضح کتاب خیره شدم که از فرط تازگی توی دستم میلغزید و نور سفید رنگ و خفیفی رو بازتاب میداد. جلد کاغذیش دختری رو به تصویر کشیده بود که با پیراهن و کفشهای پاشنه بلندش توی دشتی از خار و گل نشسته و نامههای توی دستاش رو میخوند. چاپ سوم از ترجمهی کرهای کتاب دختری که رهایش کردی نوشتهی جوجو مویز بین انگشتام بود.
آب دهنمو قورت دادم. «چرا... میدیش به من؟» بازم تشکر نکردم و دلیلش حتی ذرهای اهمیت نداشت. نه وقتی با احتیاطِ تمام نگاه آکنده از علامت سوالم رو به تیلههای براقش دوختم. چهرهش هیچ حسی رو که بتونم ازش پاسخی احتمالی به دست بیارم منعکس نمیکرد و با در نظر گرفتن اینکه از نور بخش دوم آشپزخونه فاصله گرفته بودیم، صورتش ناخواناتر هم شده بود و حالا تاریکی بین ما جا میگرفت، شبیه دودی که از آتیش نامرئی درون قلبم بلند بشه. ولی این آتیش فقط گرم بود، خطری نداشت و من با همهی وجودم آرزو میکردم همیشه روشن بمونه و قلبمو گرم و امن نگه داره.
زبونشو روی لباش کشید و گلوشو صاف کرد. «شاید... فکر کردم ممکنه خوشت بیاد.» گونههاش زیر نور ضعیف درخشیدن و من لبخند محوی رو تصور کردم که لبای خوشفرمش رو به سمت بالا متمایل میکرد. انگشتامو محکمتر به جلد کتاب فشرد و منم برای بار دوم شکل گرفتن قطرات عرق سرد کف دستم رو حس کردم. نمیدونم این توی خیالاتم بود یا واقعا همزمان پلک میزدیم. گرچه یه جور غم یا نگرانی صدا و نگاهش رو به تزلزل مینداخت، انگار که بغضی نهفته به گلوش چنگ میزد و تهیونگ سعی داشت اونقدری قوی بمونه که جلوی شکستنش رو بگیره.
«مطمئن نیستم تا به حال از هیوک و اونجین شنیدید یا نه، ولی در حقیقت، من علاقهای به کتابا ندارم. هیچوقت باهاشون ارتباط نگرفتم و میترسم نتونم... جواب مناسبی برای این هدیه پیدا کنم. اگر نخونمش... جالب نیست.» کتابو سمتش هل دادم و سعی کردم لبخند مصنوعیم کارمو راحتتر کنه، البته اگر میتونست ببینتش. دوست نداشتم هدیه رو پس بدم، اگر چیزی جز یه کتاب بود احتمالا توی تنهاییم سفت توی بغل میگرفتمش و به عنوان اولین هدیه از طرف کیم تهیونگ هرگز از جلوی چشمام دورش نمیکردم. شاید حتی جایی میذاشتمش که خودشم بتونه ببینه... ببینه که چقدر کارش برام ارزش داره. اما کتاب... هدیهی خوبی برای من نبود. در واقع جایگاهی توی زندگیم نداشت، چون هر بار که اون کلمات از جلوی چشمام رد میشدن، حس خفگی بهم دست میداد. شاید باورنکردنی به نظر برسه، اما یه شب وقتی داشتم کتابای دانشگاهم رو میخوندم کلمات تو هم گره خوردن و باعث شدن سرم گیج بره و بالا بیارم.