Part 4

776 94 37
                                    

صدای بوق ماشین لرزه به بدنم انداخت. حس می کردم نفسم تو سینه حبس شده بود و نمی تونست به این سادگی بیرون بیاد. دستمو روی قلبم گذاشتم و سعی کردم با تمام توان نفس بکشم. "یک ... دو ... خوبه!"
نفسم بالاخره بعد از چند لحظه برگشت اما این بار صدای قلبم رو شنیدم که مثل ساعت تند تند میزد.
- وای خدای من! اومدن!
اون جین فریاد زد و با سرعت فشنگ از اتاق بیرون دوید. اونقدر سریع می دوید که با پا گذاشتن روی هر پله ، صدای بلند و آزاردهنده ای تمام خونه رو می لرزوند.
به سختی از روی مبل بلند شدم و از پنجره اتاق به کوچه نگاه کردم.
یه فِراری سرمه ای رنگ درست پشت ماشین من پارک کرد. چند ثانیه بعد دیدم که هیوک از ماشین پیاده شد و از داخل صندوق عقب ماشین ، یه سری چمدون بزرگ و کوچیک بیرون گذاشت.
با دیدن هیوک احساس کردم قلبم آروم تر شده.
در صندلی جلویی ماشین باز شد. ثانیه ها رو با نبض دستم می شمردم.
در کاملا باز شد. مرد جوونی با موهای بلوند که توی نور ماه می درخشید و چشمای آبی که مثل آینه نور رو بازتاب میکردن از ماشین خارج شد.
" اون ... تهیونگه؟"
قیافه ـش زیاد برام آشنا نبود اما با دیدن حالت چشماش و عینک شیشه ای که زده بود تقریبا مطمئن شدم خودشه.
باید اعتراف کنم به طور قطع جذاب و خوش تیپ بود ولی ... نمی دونم چرا حس کردم قیافه ی متکبرانه ای به خودش گرفته.
تهیونگ دستی روی موهای سیخ شده ـش کشید ، موج دارشون کرد و از پله های جلویی خونه بالا اومد. هنوز زنگ در رو فشار نداده بود که اون جین در رو باز کرد و خودشو توی آغوش تهیونگ انداخت.
از همون جا می تونستم حس خواهرانه ـش رو حس کنم اما راستش یکم حسودیم شد.
اون جین با لبخندی که سرشار از خوشحالی و هیجان بود ، سرشو روی شونه ی تهیونگ قرار داد.
- اوپـا! خوش اومدی.
دیدم که لبای تهیونگ چطور به شکل یه لبخند مستطیلی شکل شیریـن دراومدن. اون جین رو تو آغوشش فشرد و بوسه ای به موهاش زد.
- پرنسس خانم من چطوره؟ چقدر بزرگ شدی!
صدای بمش با همون کلمه ی اول آرامش قلبمو دزدید. اون جین لبخند بچگانه ای زد و از آغوش تهیونگ بیرون اومد.
- زود باش بیا تو! من و دوستم خیلی منتظرت بودیم.
از اینکه من و خودش رو جمع بست زیاد خوشم نیومد اما منم کمی مشتاق دیدار این مرد مرموز بودم.
من پنجره رو بستم. با همون سرگیجه ای که داشتم از اتاق بیرون اومدم ، در رو بستم و یکی یکی از پله ها پایین رفتم.
به راهروی خروجی که رسیدم غیبت تهیونگ و اون جین متعجبم کرد. با خودم گفتم حتما رفتن کمک خانم کیم تو آشپزخونه. نفس عمیقی کشیدم و از خونه خارج شدم.
هیوک در حالی که چمدون ها رو به زور بلند کرده بود و به سمت در می کشید مدام چشماش رو می چرخوند. با خودم گفتم شاید به محبت خواهرانه نیاز داشته باشه برای همین گلوم رو صاف کردم و گفتم :
+ کمک نمیخوای؟
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد. آه کشید و چمدون ها رو گذاشت زمین. نمایشی کمرشو گرفت و با دست دیگه ـش موهاش رو که روی پیشونیش ریخته بودن بالا زد.
- فکر نکنم ایده ی بدی باشه!
لبخند زدم.
نمی دونستم از سر شوخی بود یا جدی اما یه بار اون جین گفت من و هیوک خیلی به هم میایم. حالا از این حرفش خنده ـم می گرفت ، معلوم نبود بالاخره کدوم داداشش رو برای من در نظر داشت.
اما اگر جدی باشم ، من واقعا هیچ حس خاصی نسبت به هیچکدوم از شوخی های اون جین نداشتم ؛ بیشتر یه جور حرف دوستانه در نظرش می گرفتم .
همینطور که یکی از چمدون ها رو بلند می کردم پرسیدم :
+ سواری دادن به داداش کوچیکترت چطور بود؟
هیوک شونه ای بالا انداخت.
- گمون کنم می تونست بدتر باشه.
همون لحظه متوجه موهای خیسش شدم اما بازم نتونستم جلوی لبخند زدنمو بگیرم. به موهاش خیره شده بودم که سنگینی نگاهم رو حس کرد.
- چیه؟
+ بیا اینجا.
هیوک جلو اومد. من دستمالی از توی جیب کیف دستیم در آوردم و شروع به پاک کردن قطرات آب روی پیشونی و صورتش کردم. خیلی خیس شده بود ؛ ممکن بود سرما بخوره.
هیوک لبخند زد و سرش رو پایین آورد تا من بتونم راحت تر کارمو انجام بدم. با لحن طعنه آمیزی گفت :
- خوبه که حداقل بعضیا به فکر من هستن!
+ بهش عادت نکن.
- چرا؟ نکنه تو هم میخوای منو نادیده بگیری؟
+ همــــــم ... شاید آره شایدم نه.
اینو گفتم و چمدون رو برداشتم . همینطور که می خندیدم شروع به دویدن کردم و وارد خونه شدم. هیوک با خنده داد زد :
- یا! وایسا ببینم!
.
.
خنده کنان از پله ها بالا میرفتم و هیوک هم در حالی که یکی از چمدون ها توی دستش سنگینی میکرد دنبالم میومد. به اتاق تهیونگ که رسیدم ، در رو سریع باز کردم و وارد شدم. چمدون رو زمین گذاشتم اما درست قبل از اینکه بتونم برگردم هیوک بالاخره منو از پشت توی بغلش گرفت.
- ازت پرسیدم قراره تو هم منو نادیده بگیری؟
+ اگر همین الان ولم نکنی آره.
آغوشش رو تنگ تر کرد و من رو توی بغلش فشرد.
+ باشه باشه من تسلیمم! هیچوقت نادیده ـت نمی گیرم خوبه؟
این رو که گفتم هیوک ولم کرد و با همون لبخند گوشه ی لباش چند قدم عقب رفت تا من بتونم بچرخم. حدود چند دقیقه همونجا وایساده بودیم و می خندیدیم که صدای اون جین از طبقه ی پایین توی اتاق پیچید.
- شام حاضره! هیوک اوپـا ، یونگ! زود بیاید وگرنه سهم هر دوتون رو می خورم.
هیوک بلافاصله خودشو روی تخت تهیونگ رها کرد. مادامیکه موهامو مرتب می کردم رو به هیوک که روی تخت دراز کشیده بود و به من خیره شده بود گفتم :
+ فکر کنم بهتر باشه قبل از اینکه اون جین همه ی غذا ها رو بخوره بریم پایین.
نگاهش به نگاه من قفل شده بود. لبخند کوچیکی روی صورتش خودنمایی میکرد.
+ چیه؟
صاف نشست و روی تخت چمباتمه زد.
- هیچی.
کنارش روی تخت نشستم.
+ چخبر؟ همه چیز رو براهه؟
وقتی جواب نداد صورتمو نزدیک تر بردم ، مثل گربه ها لبام رو غنچه کردم و ملوسانه به چشماش زل زدم. خنده ی خفه ای کرد و صورتمو با دستش کنار زد ؛ این براش فرصتی شد تا بسرعت از روی تخت بلند بشه و از اتاق بیرون بدوه.
من هم که دوباره نیشم باز شده بود پشت سرش بلند شدم و همینطور که می دویدم داد زدم :
+ یا! کیم تهیونگ!
.
"چی؟!" همونجا روی پله ها میخکوب شدم. هیوک که چند پله پایین تر بود صدامو نشنیده بود. " اصلا چرا اسم تهیونگ رو صدا زدم؟ یعنی اینقدر دلم برای اسمش تنگ شده بود؟ نه! فقط یه اشتباه کوچیک لپی بود."
آره فقط یه اشتباه غیر ارادی بود.
آروم از پله ها پایین رفتم. سرگیجه ـم تبدیل به سردرد شده بود و باعث شد دندونامو از حرص روی هم فشار بدم.
این سردردا روز به روز بدتر میشدن و بشدت اذیتم میکردن.
به محض اینکه پامو توی آشپزخونه گذاشتم ، اون جین به طرفم دوید ، بازوش رو توی بازوم گره کرد و منو روی صندلی بین خودش و تهیونگ نشوند.
رو به تهیونگ گفت :
- اوپـا این دوستمه!
من لبخند زدم و سرم رو به علامت سلام تکون دادم. نمیدونم چرا این تهیونگ به هیچ وجه برام آشنا نبود. انگار کاملا باهاش غریبه بودم.
تهیونگ عینکشو برداشت و روی میز گذاشت. به نیم رخش خیره شده بودم که به طرفم برگشت و نگاهمون خیلی ساده توی هم گره خورد.
شاید عجیب باشه اما احساس کردم هر دومون دنبال چیزی توی چشمای همدیگه می گشتیم. دیگه تقریبا نگاهش رو شناخته بودم که نیشخند زد و گفت :
- کیم تهیونگم. واو! اون جین هیچوقت نگفته بود تو اینقدر خوشگلی.
لحن خودمونیش لبخند روی لبم رو از بین برد. اما وقتی خودش رو معرفی کرد کاملا مطمئن شدم منو نشناخته. اونم سعی کرده بود منو فراموش کنه؟ حتی حدس نزده بود که من یونگ هوآ باشم؟ چقدر رقت انگیز بودم.
اون جین نگاه پوزش خواهانه ای به من کرد اما نمی دونم چرا برام مهم نبود که منو نشناخته. شاید چون نه اون دیگه تهیونگی بود که من میشناختم و نه من همون یونگ هوآیی بودم که اون میشناخت.
توی دو دنیای جداگونه زندگی می کردیم ؛ دنیاهامون یکی نمیشد و من این موضوع رو از چشماش می خوندم.
اون جین دیگه چیز نگفت. درواقع هیچکس دیگه حرفی نزد تا اینکه تهیونگ بعد چند دقیقه سکوت رو شکست.
- تا کی باید منتظر بمونم تا یه نفر اسم این دوست خوشگلشو به من بگه؟
با این حرفش همه به سمتش نگاه کردیم ؛ حتی من. اما احساس کردم نگاه هر کدوم ـمون منظور خاصی داشت.
نگاه من ، بنظرم نگاهی بود مملو از خشم اما اشتیاق معرفی شدن به کسی که سال ها در دوران کودکی من رو میشناخت و باهام خوشحال بود.
قبل از اینکه کسی بتونه چیزی بگه گفتم :
+ فکر میکردم قبلا معرفی شدم. در هر حال ، من یونگ هستم.
مکث کردم. تهیونگ سری تکون داد و نگاهش رو به غذاش برگردوند. درست نمی دونم اما حس کردم تو فکر فرو رفته بود.
ناخودآگاه حرفم رو ادامه دادم :
+ درحقیقت اسم کاملم یونگ هوآعه.
بلافاصله ، اون جین و هیوک – از جمله خودم – به تهیونگ خیره شدن تا عکس العملش رو به اسم من ببینن. قلبم داشت مثل یه بمب ساعتی که هر لحظه ممکن
بود فقط با یک کلمه منفجر بشه ، تند تند و بی توقف می تپید.
قیافه ی خونسرد تهیونگ برای همه ـمون سوال برانگیز بود. چرا تعجب نکرد؟
" مگه قرار بود تعجب کنه؟" چرا چیزی نگفت؟ "مگه قرار بود چیزی بگه؟"
اصلا چرا هیچ عکس العملی نشون نداد؟ "مگه قرار بود ..." وایـــی بسه دیگه!
کلکل کردن با افکار خودم هم تفریح جالبی برام بحساب می اومد که هر از گاهی بی اختیار دچارش می شدم.
تهیونگ بالاخره بعد از چند لحظه گفت :
- چه جالب! راستش ... اسمت منو یاد یکی از دوستای قدیمیم انداخت. حالا بیخیالش ، از دیدنت خوشحالم هوآ.
بمب ساعتی منفجر شد. "پس منو یادشه!"
اون موقع نزدیک بود بپرسم یاد چه کسی میوفتی اما واقعا نتونستم به خودم همچین اجازه ای بدم. قلبم تقریبا در شرف از جا در اومدن بود که تهیونگ ادامه داد :
- خب ، نگفتی چند سالته خانوم خانوما.
نباید دروغ بگم ، از لحنش بدم اومد. طوری حرف میزد که انگار پدربزرگ من بود و من نوه ای بودم که به هیچ عنوان حاضر نبود غرورش رو زیر پا بذاره و دو کلمه خودمونی حرف بزنه.
البته جرقه ی دیگه ای هم ناگهان تو مغزم خورد. "شاید بخاطر اینه که هنوز سنّمو نمیدونه!"
در حالی که نگاهم به پارچ آب روی میز بود گفتم :
+ من ... یجورایی توی سپتامبر 20 ساله میشم.
هیوک متوجه تشنگیم شد. پارچ آب رو برداشت ، نصف لیوان آب برام ریخت و به سمتم گرفت. لبخند زدم و زیرلب تشکر کردم. سرشو تکون داد و با لبخندش جواب تشکرم رو داد.
احساس می کردم تو مدت آب نوشیدنم هم سنگینی نگاه کسی بیخیالم نمیشه و خیلی زودتر از انتظار فهمیدم چرا.
- منم توی دسامبر 23 ساله میشم.
لحن تهیونگ کمابیش مردونه تر شد و من تو تصوراتم نفس راحتی کشیدم.
+ جینجا؟ چه جالب.
- آره ... جالبه.
من اون حرفو زدم چون اکثر دوستایی که تابحال داشتم مثل تهیونگ توی دسامبر به دنیا اومده بودن. با اینکه از خیلی وقت پیش حتی روز و ساعت دقیق به دنیا اومدنش رو می دونستم بازم خواستم چیزی گفته باشم ؛ با این حال ، کنجکاو شدم بدونم دلیل تهیونگ برای تایید حرفم چی بود.
- ولی تولد هوآ نزدیک تره. باید حتما براش جشن بگیریم مگه نه جینا؟
تهیونگ رو به اون جین گفت. اون جین با سر تایید کرد و بعد از چشمک زدن به من گفت :
- معلومه که میگیرم. پس چی فکر کردی؟!
خانم کیم چند کاسه غذای دیگه و دسر های بستنی رو روی میز گذاشت. همگی تشکر کردیم و به صرف شام مشغول شدیم.
یکم نون برداشتم و با تعجب دیدم که تهیونگ هم همین کار رو کرد. یه کاسه خورشت میگو برداشتم و تهیونگ هم همینکارو کرد. "چرا داره کپی میکنه؟"
بالاخره وقتی که میخواستم یه کاسه برنج بردارم ، دستش رو دراز کرد و موفق شد مچ دستمو بگیره. محکم مچم رو گرفت انگار که بخواد از خطر نجاتم بده.
" این چشه؟" صدای درونم ولم نمیکرد.
بدون اینکه دستش رو عقب بکشه گفت :
- عـا ببخشید. تو برش دار.
احساس کردم جریان خون بدنم منجمد شده ؛ معنی رفتارش رو درک نکردم برای همین در حالی که سعی میکردم بدون جلب توجه موقعیت رو تحت کنترل بگیرم گفتم :
+ نه اشکالی نداره ، شما برش دارید.
هیوک که کنار اون جین و روبروی من نشسته بود ، آه کشید و بعد از بیرون کشیدن مچ دست من از توی دست تهیونگ گفت :
- ته! بچه بازی درنیار و کاسه رو بردار. من برای یونگ یکی دیگه میارم.
هیوک از روی صندلی بلند شد و سمت تیکه ی دوم آشپزخونه که گاز ، یخچال و وسایل پخت و پز اونجا قرار گرفته بود رفت.
دو تیکه ی آشپزخونه توسط یه دیوار بلند از هم جدا میشد. " وقتی فامیلای معمار داشته باشی همین چیزا هم پیش میاد ".
تهیونگ همینطور که با چشمای گشاد شده دور شدن هیوک رو تماشا میکرد پرسید :
- چرا همچین کرد؟
اون جین شونه ای بالا انداخت و به خوردن ادامه داد. من به آرومی کاسه رو به طرف تهیونگ هل دادم و اونم با تکون دادن سرش تشکر کرد.
خانم کیم که ظاهرا خسته شده بود ، به من نگاه معنا داری کرد و گفت :
- راستی دخترم ، میشه لطفا بعد از شام با تهیونگ برید از توی انباری چند تا شیشه شربت آناناس بیارید بالا؟ تهیونگ جاشون رو بلده. توی این هوا خیلی میچسبه!
+ خب راستش من ...
قبل از اینکه بتونم حرفم رو تموم کنم ، تهیونگ وسط حرفم پرید.
- چرا که نه؟ درست نمیگم هوآ؟
با لبخند جواب لبخند عجیب غریب نقش بسته روی لباش رو دادم و اون جین رو دیدم که بهم چشمکی زد و ریز خندید.
حس غیر قابل توصیفی تو وجودم پدیدار شد و کاری کرد دست و پام رو گم کنم ، بی اراده بلند بشم و بگم :
+ آمــم ... با اجازه ـتون میرم ببینم هیوک کمک نیاز داره یا نه.
خانم کیم گفت :
- حتما عزیزم. فقط میشه لطفا سیب زمینی ها رو از توی ماهیتابه بریزی تو یه بشقاب و با خودت بیاری؟
+ بله حتما.
حتی وقتی به سمت تیکه ی دوم آشپزخونه می رفتم همچنان سنگینی نگاه تهیونگو روی خودم حس میکردم. با دستم عرق روی پیشونیم رو پاک کردم که دستبندم جلوی چشمام از دور مچم باز شد و روی زمین افتاد.
پفی کردم و خم شدم تا برش دارم که ناگاه صحنه ی گرفته شدن مچم توسط تهیونگ روی پرده ی نمایش ذهنم پخش شد.
" خودشه! نکنه ... تهیونگ بازش کرد؟! ولی چرا؟"
اولش از دستش عصبانی شدم اما وقتی میخواستم دوباره دستبند رو دور مچم ببندم متوجه سرخی و فرو رفتگی پوست مچم که بخاطر محکم بسته شدنش بوجود اومده بود شدم و ...
خشمم تبدیل به لبخند رضایت مندانه ای شد که بهم آرامش میداد.
.
.
.
هیوک کاسه ی برنج رو پر کرده بود و تقریبا داشت برمیگشت که گفتم :
+ سالمی؟
نگاهم نکرد اما خندید.
- احتمالا.
از جوابش منم خندیدم و از توی کابینت یه بشقاب برداشتم. هیوک کاسه رو روی اُپن گذاشت و در پلوپزو بست. در همین حین منم با کفگیر شروع به ریختن سیب زمینی ها داخل بشقاب کردم.
+ تهیونگ خیلی شخصیت جالبی داره ؛ اصلا اون آدمی نیست که میشناختم.
بی اراده گفتم. هیوک بالاخره باهام چشم تو چشم شد.
- آره ولی بعضی اوقات زیادی حرف میزنه.
خنده ی بچگانه ای کردم. "بگی نگی راست میگه!"
+ اما اگر این موضوع رو فاکتور بگیریم ، آدم باحال و خوبیه. اینطور فکر نمیکنی؟
با به یاد آوردن قضیه ی دستبند این حرف رو زدم.
هیوک بلافاصله نیشخند تحقیر آمیزی زد که به نوعی ساده لوحی من رو به رخم کشید. جلوتر از من به سمت تیکه ی اول قدم برداشت و گفت :
- زیاد مطمئن نباش! حالا هم بجنب ، باید برگردیم پیش بقیه.
____________________________________

آنیونگ یوروبون ^^
ببخشید که یکم با تاخیر آپ کردم اما امیدوارم ارزش این همه صبر رو داشته باشه :))♡
اگر خوشتون اومد لطفا رای دادن و حمایت از فیک رو فراموش نکنید ؛ منتظر نظراتتون هستم البته اگر دوست داشتید کامنت بذارید (♡-♡)
ممنونم و دوسِتون دارم ^^

𝘔𝘺 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥 , 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘋𝘳𝘦𝘢𝘮 | 𝘒𝘛𝘏 ༊Where stories live. Discover now