Part 24

413 60 45
                                    

لطفا –
منو یه رویا در نظر بگیر.
                                     - فرانز کافکا

یونگ هوآ:«می‌دونید تخلیه‌ی احساساتی یعنی چی؟ راستش، برای کسایی که می‌دونن خوشحالم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

یونگ هوآ:
«می‌دونید تخلیه‌ی احساساتی یعنی چی؟ راستش، برای کسایی که می‌دونن خوشحالم. اما کسایی که نمی‌دونن... شاید بهتر باشه اینطور بگم؛ تخلیه‌ی احساساتی به زبان من یعنی مرگ روح، که البته شما ممکنه بهش بگید سندرم اَپفی. به هر حال شاید ترجیح بدید همون مرگ روح صداش کنید، جذاب تره.

تدریجیه. مثل یه دونه می‌مونه که توی خاک روحت کاشته میشه، رشد میکنه و ریشه‌هاش آروم آروم... آهسته آهسته درون خاک روحت رخنه میکنن، جلو و جلوتر میرن و تو ناگهان به خودت میای و می‌بینی دیگه برای خودت نیستی. انگار از هر احساسی تخلیه شدی و خودتو می‌بینی که کف حمام افتادی و نفس نفس میزنی، لباس گشاد و آستین بلندت رو پوشیدی و از کاری که ممکنه بکنی وحشت داری.

ریشه‌ها پیچ و تاب خوران، قلب، مغز و گوشه به گوشه‌ی بدنت رو فرا می‌گیرن، دورشون می‌پیچن و فشارشون میدن. مخصوصا قلبت رو. دردت میگیره، درد میگیره، اونقدر درد میگیره تا دیگه دردی احساس نکنی، تا دیگه توان حرکت کردن نداشته باشی. و به همون آهستگی‌ای که درون روحت رشد کردن، دورت حلقه میزنن و حلقه میزنن، تا در نهایت...
خفه‌ت میکنن.

همه‌ش همینه. یه شکنجه‌ی پر از سکوت، پر از خالی.
فریاد میکشی، تو سکوت.
گریه میکنی، اما صدایی شنیده نمیشه.
می‌میری، ولی کسی متوجهش نمیشه.
در هر حال... مردم تا وقتی خونریزی نکنی، نمی‌فهمن چقدر زخمی شدی.
همه‌ش همینه.

فقط یه اختلال نه چندان پیچیده‌ی روانشناسیه که تو رو به راحتی تا لب پرتگاه مرگ میبره. و تو نمی‌پری. نه چون نمی‌خوای، بلکه چون می‌ترسی، چون به این فکر میکنی که بدون تو... آدمایی که بهت نیاز دارن چه بلایی سرشون میاد؛ چه بلایی سر اونایی میاد که دوستت دارن؟ برات گریه میکنن؟ جسم بی‌جونتو در آغوش میگیرن؟ بالاخره بعد از یک عمر، برات گل میخرن؟
کی اهمیت میده.
نه، اتفاقا... خودمم که اهمیت میدم.

من، پارک یونگ‌هوآ، همونطور که خودتون احتمالا به خاطر دارید، توی سن 12 سالگی به یکی از حادترین مراحل این سندرم دچار شدم. درست شنیدید، 12 سالگی. مجبور شدم قرص بخورم، توی خونه بمونم. حبس شدم، توی زندانی که خونه‌ی خودم بود. جایی که توش بزرگ شده بودم، با پدر و مادرم، دوستانم، گل و گیاهای توی حیاط پشتی، نقاشی‌های روی دیوار و...
عکس‌های قدیمی از خاطراتی که توی ذهنم سوزونده بودمشون.
همه‌چیز هم با اون تصادف شروع شد.

𝘔𝘺 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥 , 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘋𝘳𝘦𝘢𝘮 | 𝘒𝘛𝘏 ༊Where stories live. Discover now