خاطراتی که از تو برایم مانده بود در حال سوختن است؛
درون آتشی که عشقت روشن کرد.- پینک ملودی، دنیای من رویای تو
─────────── ✾ ───────────
تاریکی همهی چیزی بود که حس کردم قراره تا ابدیت من رو همراهی کنه.
اما گاه و بیگاه این تاریکیِ به ظاهر سخت و غیر قابل نفوذ تنها برای یک چشم به هم زدن محو میشد و جای خودش رو به تصاویر ناواضحی از واقعیت میداد. تصاویری که شاید در برداشت اول، کاملا هم واقعی به نظر نمیرسیدن.پلک میزدم و بعد تاریکی برمیگشت.
تاریکی،
پلک،
پلک،
تاریکی.با اولین پلک، دستهای گرمی جایگزین شدن که دورتادور بدن سرمازدهی من پیچیدن و محکم نگهم داشتن. گویی که من ماهی لغزندهای بودم و امکان داشت هر لحظه لیز بخورم و سقوط کنم.
دومین پلک، و من در خلسهای بی پایان از رنگهای سرمهای، مشکی و سرخ فرو رفته بودم که با آرامش و گرمای فراطبیعیای به استقبال قلبم میومد.
اینبار واضح تر احساس میکردم. به پارچهای نخی چنگ زده و با تمام توانی که برام باقی مونده بود، رایحهی شیرین صندل سفید و تنباکو رو درون ریههای تنگم میکشیدم. سرم به چیزی تکیه داده شده بود، چیزی نه اونقدر سفت که آزارم بده و نه اونقدر نرم که حس خوابیدن توی تختخوابم رو تداعی کنه؛ چیزی که انگار با پارچهای دیگه پوشونده شده.
حس پایین رفتن از جایی رو داشتم، تکون میخوردم. انگار که کسی قدم برمیداشت اما اون من نبودم، بلکه کسی من رو دربر گرفته بود و راه میرفت. حس در دست گرفتن فنجون چای داغ توی سرمای استخوانسوز زمستون رو داشتم، یا حس خوردن بستنی توی هوای گرم تابستون. تلفیقی از شادی، دلتنگی و درخواست.پلک سوم، و همه چیز تغییر کرده بود. همچنان بین خواب و بیداری به دام افتاده بودم، اما پردهی تارکنندهی جلوی چشمام کمابیش کنار رفته بود. سرما بدنم رو میگزید و خبری از اون دستهای محکم و رنگهای خوابآور نبود. بوی لاستیک و صدای عوض کردن دندهی ماشین جانشین بوی شیرین و صدای سکوت تسکیندهندهی چندی قبل شده بود. به سنگینی شونههام افزوده شده و فقط صحنهای میدیدم از فضای داخلی ماشینی بزرگ که رانندهش هم مثل خودش آشنا به نظر میومد.
حس راحتی قبل رو از دست داده بودم. دلم به طرز وحشتناکی به هم میپیچید و نورهایی درون سرم پدیدار میشدن که باعث و بانی ایجاد حس تهوع توی گلو و شکمم بودن. نورهای سبز، سبز مخفیِ مردابها و بنفشِ تیرهی کبودیها. بدنم انگار هزارکیلو شده بود، خسته تر از اونی بودم که حتی لبهام رو از هم جدا کنم و حرف بزنم.
اما کماکان، حضور کسی رو احساس می کردم که آرامش اون لحظه رو بهم هدیه کرد. کسی که بهش تکیه داده بودم و از شدت خستگی نمیتونستم سرم رو بچرخونم و ببینمش. و اون بو مثل مِهی کدر ولی یکپارچه من رو احاطه کرد...
گیاه صندل سفید و تنباکو...
صندل سفید...
مست کننده... مست...
و باز هم تاریکی، دیواری نامرئی از بیحسی و جنون محض، پشت پلکهام جمع شد و مثل دودی پراکنده مغزم رو در بر گرفت، در برابر صداها، رنگها و اون.
.
.
.
تهیونگ:
دردی آن چنان جانفرسا در سرم تیر کشید که با لرزهای توی اندامهای بدنم از خواب بیدار شدم. هجوم دوباره ی درد به شقیقههام موجب شد صورتم رو در هم بکشم و چندین بار به آرومی پلک بزنم تا هم تاری دیدم رو پس بزنم و هم یادم بیاد دقیقا کجام و اونجا چیکار دارم.
YOU ARE READING
𝘔𝘺 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥 , 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘋𝘳𝘦𝘢𝘮 | 𝘒𝘛𝘏 ༊
Fanfiction" با لـحن شیرین و صداے دورگهے جذابش زمزمه ڪرد : - میدونــے ... گاهــے عشق براے تلافــے چنان زخم هاے عمیقــے درون قلبامون به وجود میاره ڪه فقط خودش توانایــے تسڪین دادنشون رو داره " - دنیاے من ، رویاے تو 📚