Part 13

518 62 75
                                    

وقتی دیدمت ، عاشقت شدم
                  و تو خندیدی ، چون می دونستی.

لیوان آب رو یه نفس سر کشیدم و نفس حبس شده تو سینه ـم رو با قورت دادن هر جرعه ی آب فرو می دادم. حس کردم واقعا قرار بود خفه بشم اما اون آب نجاتم داد و باعث شد علاوه بر گلوم ، راه نفسمم باز بشه.

اشکای ماسیده روی صورتم رو پاک کردم ، دست راستم و لباسم به طرز باور نکردنی ای خیس شده بود. از اون حجم اشک و گریه تعجب کردم. امروز همزمان هم بهترین و هم بدترین روز در طول بیست سال زندگیم بود.

تهیونگ آه کشید و کنارم روی مبل نشست. به اطراف نگاه عجولانه ای انداختم اما هیوک رو نمی دیدم. دستام می لرزید و مثل همیشه نمی دونستم چرا. به قول اون جین ، واقعا تو آدمی؟ نیستی. چون اگر بودی یه جو عقل تو کله ـت بود.
تهیونگ دستشو پشت سر من و روی مبل گذاشت و چند لحظه بعد خیلی ناگهانی و غیر منتظره به سمت من چرخید. من که تمام حرکاتش رو زیر چشمی زیر نظر گرفته بودم ، سرم رو بلند کردم و با چشماش رو به رو شدم که روی من قفل شده بود.
چهره ـش حالتی تلفیقی از حس خشم و دلواپسی رو به نمایش میذاشت.
بازم دنبال چیزی می گشت؟ شاید دنبال دلیل گریه ـم ، شایدم دنبال دلیل زنده موندنم بعد از اون همه گریه و زاری.

« من مطمئنم تو حالت خوب نیست. یه کاری دست خودت میدیا. چی شده؟ نکنه ...
مکث کرد و نگاهی به راهروی خروجی انداخت. « داشتی با هیوک حرف می زدی نه؟»
لام تا کام حرف نزدم ، حتی سرم رو هم تکون ندادم. از اینکه نمی تونستم سرم رو – به خاطر دست تهیونگ – به مبل تکیه بدم ، احساس کردم گردنم خشک شده و زبونم فرصت نمی داد کلمه ها ازش جاری بشن. واقعا لال شدم؟ چرا چیزی نمیگم؟ مگه نمی خواستم باهاش رو راست باشم ، پس چرا هیچ کاری نمیکنم؟
« خیلی خب ، تو چیزی نگو. اما از قدیم گفتن سکوت علامت رضاست هوآ خانم. »
چه خودمونی.
بازم حرف نزدم. اون زبون لعنتی چه بلایی سرش اومده بود؟ نمی دونستم ، اما هر اتفاقی هم که افتاده بود حداقل خداروشکر می کردم که نمی تونم سفره ی دلم رو جلوش باز کنم و چیزایی که هیوک بهم گفته بود رو لو بدم. چیزایی که هنوز خودمم باورشون نکرده بودم.
زیر چشمی به تهیونگ نگاه می کردم. دست به سینه و در حالی که لب پایینش رو کمی بیرون داده بود ، فکر می کرد.
در حد مرگ خواستنی و کیوت شده بود. دلم می خواست توی بغلم بگیرم و بچلونمش.
اما لحظه ی بعد ، متوجه سکوت عظیمی شدم که اتاق رو در بر گرفته بود. اگر مثل توی فیلما وسط یه بیابون ایستاده بودیم ، اون موقع یه بوته ی خار از اون وسط رد میشد و سکوت ـمون رو به رخمون می کشید.

آزاردهنده بود. از ته دل خدا خدا می کردم یه چیزی بگه ؛ صداش برام مثل ارگم بود.
همون طنین رو داشت ، با همون حس شنیده می شد و به همون اندازه لذت بخش بود.
بالاخره تهیونگ تصمیم گرفت سکوت رو با شوخیای خرکیش بشکنه.
« خیلی ممنون که گذاشتی بچه ـت بشم. »
باعث شد بخندم و یاد چهره ـش وقتی خواب بود بیفتم. دوست داشتم تا ابد الدهر با شوخیاش بخندم و خوشحال باشم اما به جاش لبخند تلخی زدم و دوباره خودم رو به فکر فرو رفتم. بهترین روش برای خلاص شدن از دست به زبون آوردن افکار بیخودم بود. به علاوه ، اون موقع نباید چیزی می گفتم. می ترسیدم حرفی بزنم که اشتباه باشه و باعث بشه تهیونگ حس بدی نسبت به من یا خودش پیدا کنه.

𝘔𝘺 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥 , 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘋𝘳𝘦𝘢𝘮 | 𝘒𝘛𝘏 ༊Where stories live. Discover now