Part 25

380 54 52
                                    

چه بسیار دنیاها دیدم که تغییر کردند،
به هنگام وصال چشم‌ها.
- d.j

تقریبا مطمئنم حداقل یک بار هم که شده، اونقدر طولانی به کسی چشم دوختید که بالاخره برگرده و با برق نگاهش شما رو از خود بی خود کنه، و هنگامی که فرصت مناسبی پیش اومد، یه بار دیگه، قاطعانه و از پشت سر، دور شدنش رو تماشا کردید؛ یا اونقدر زیاد غذا خوردید...

Oops! Această imagine nu respectă Ghidul de Conținut. Pentru a continua publicarea, te rugăm să înlături imaginea sau să încarci o altă imagine.


تقریبا مطمئنم حداقل یک بار هم که شده، اونقدر طولانی به کسی چشم دوختید که بالاخره برگرده و با برق نگاهش شما رو از خود بی خود کنه، و هنگامی که فرصت مناسبی پیش اومد، یه بار دیگه، قاطعانه و از پشت سر، دور شدنش رو تماشا کردید؛ یا اونقدر زیاد غذا خوردید که به دلپیچه‌ای عذاب‌آور ختم شده، اما نه تنها از زیاده‌روی‌تون پشیمون نبودید، بلکه احساس گرسنگی هم می‌کردید.

با این وجود، کماکان کنجکاوم بدونم که آیا تا به حال... اون حس سیری ناپذیر و تمایل تاب‌نیاوردنی برای لمس مجدد دستانی رو تجربه کردید که زمانی گمون می‌کردید هرگز رهاتون نمی‌کنن؟ دستانی که بارها و بارها بهتون آسیب زدن چطور؟ تا به حال شده دلتون برای لمس انگشتانی لک بزنه که می‌تونستن مثل چاقو پوستتون رو بشکافن یا دور گردنتون حلقه بشن و تا خودِ مرگ بکشوننتون؟ انگشتانی که اجازه داشتن روی پوست برهنه‌تون کشیده بشن و توانایی اعتراض کردن رو ازتون بدزدن چطور؟

آیا به یاد دارید که چند نفر رو از صمیم قلب دوست داشتید، ولی نگاه پر از امید و انتظارشون رو نادیده گرفتید؟ اونایی که قلبشون رو مثل شیشه‌ای شکننده تیکه تیکه کردید چطور؟ یا اونایی که دیوانه‌وار عاشقتون بودن اما پی در پی از طرف شما رد شدن؟

آره میدونم... چون منم فراموش کرده بودم.
برای مدت‌ها هم روی این فراموشی پافشاری می‌کردم تا خاطرات از ذهنم فاصله بگیرن و منم از نگرانی و دلواپسی رهایی پیدا کنم. بدون اینکه بفهمم... چقدر تنها شدم.

تا زمانی که،
اون اومد.

اصلا همیشه اون بود که دنبالم میومد،
و فکر می‌کردم قراره تا ابد همینطور باشه.
ولی... می‌دونید که دنیا چه علاقه‌ی ظالمانه‌ای به مخالفت با عقاید من داره.
.
.
.

پس از ورود به اتاق کار هیوک و بستن در پشت سرم، به دقیقه هم نکشیده بود که حس کردم اونجا جای من نیست.

اتاق هیوک حدودا دو برابر بزرگ‌تر و شلوغ‌تر از اتاق تهیونگ و دقیقا صد برابر تاریک‌تر از کل خونه بود. تعجبی هم نداشت چون با وجود فضای باز و جادار و دیوارهای بلند، هیچ اثری از پنجره یا نورگیر توی اتاقش دیده نمیشد. گرچه، تاریکی ناگهان بیشتر تسکین‌دهنده به نظر ‌رسید تا وحشت‌آور و معذب‌کننده. حتی صدای تیک‌تاک ساعتی که ظاهرا روی دیوار قرار گرفته و در دیدرس من نبود، آرامش رو درون رگ‌هام به جریان درمیاورد، انگار صدای ضربان قلبی بود که بعد از سال‌ها یکنواخت می‌تپید.

𝘔𝘺 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥 , 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘋𝘳𝘦𝘢𝘮 | 𝘒𝘛𝘏 ༊Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum