اونجین شوکه شده بود. حس درون قلبش، مثل روز برام روشن بود و با دیدن خون کف دستش، نزدیک بود روی زمین بیفتم و توی تاریکی پشت پلکام فرو برم.
« یونگ تو... تو از کی خبر داری؟ »
آروم جواب دادم:« از همین امروز. »
از لرزش صدام تعجب نکردم. بغضم داشت وحشیانه به گلوم چنگ میزد و اگر بگم دست و پاهام رو حس نمی کردم، دروغ نگفته ـم.
« که اینطور. » همه چیز زیر سکوت سنگین آشپزخونه له میشد. بعد از صدای افتادن چاقو، انگار هیچ چیز و هیچکس جرئت نمی کرد صدایی از خودش در بیاره، حتی ساعت دیواری. شایدم اون قدر حواسم پرت تپش قلب و لرزش دستام شده بود که قدرت شنواییم رو از دست داده بودم. حداقل برای شنیدن چیزی به جز حرفای اونجین.« یونگ، گوش کن. لطفا... لطفا زود قضاوت نکـ- » وسط حرفش پریدم. « پس حقیقت داره؟ »
خشکش زد. نگاهشو دزدید و پفی کرد. مسلم بود که ترس تمام وجودش رو در بر گرفته، ترس از اینکه مبادا تمام حقیقت ناگاه از چشماش بیرون بریزه و نمایان بشه.
بی هوا فریاد زدم: « با توام جینا. حقیقت داره؟ »
بالاخره اونجین جواب همهی عربدههام رو با فریاد متقابلش داد:« آره حقیقت داره. تهیونگ از نظر روانی مشکل داره. حالا راحت شدی؟ » فریادش اونقدر بلند بود که برای لحظهی کوتاهی حس کردم دیوارای آشپزخونه به رعشه افتاده.
اما قلبم... وضعش خیلی وخیم تر از این حرفا بود. زخمی که روحمو شکافته بود رو چیکار می کردم؟ چطور باید جلوی عمیق تر شدنش رو می گرفتم؟ چطور باید جلوی خونریزی روحم که به شکلی بی رنگ از چشمام سرازیر می شد رو می گرفتم؟
بدنم سست شده بود و اینبار نزدیک بود واقعا با زانو روی زمین آشپزخونه بیفتم اما دست آزادم رو به موقع به پیشخوان گرفتم و وزن بدنمو روش انداختم. ناخودآگاه لبام رو به هم فشار می دادم، فرو رفتن ناخونام توی پوست کف دست دیگه ـم و درد شدیدی که ایجاد می کرد رو به وضوح حس می کردم. صدایی از اعماق وجودم سرم جیغ می کشید. تقصیر توئه! همه چیز تقصیر توئه! تو از خود راضی و بی مصرفی، تو باعث شدی اینطوری بشه. تو باعث شدی همه ی این اتفاقا بیفته. تو سزاوار هر چیزی که سرت میاد هستی.
عجیب بود، چون اون صدا...
انگار از یه خاطره میومد. از خاطره ای در پشت زمینهی ذهنم که به مرور زمان محو و فراموش شده بود.به خودم که اومدم، هنوز به چهره ی رنگپریده ی اونجین خیره شده بودم که اشکها شکل و شمایلش رو مبهم و ترسناک کرده بودن. برای من، اشکهای اونجین وحشتناک ترین نوع بروز غم و غصه بود، چون اونجین سپری در برابر ناراحتی و سختی های دنیا داشت که مطمئن بودم به سادگی حتی خراشیده هم نمیشه. اما... بازم تقصیر من بود.
من اون سپر رو در هم شکسته بودم، تا جایی که اونجا وایساده بود و جلوم اشک می ریخت! حتی بریدن دستشم تقصیر من بود! دلیل پخش شدن خونش روی پیشخوان و چکه کردنش روی زمین من بودم! همه چیز تقصیر توئه.برای اولین بار بود که در طول بیست سال زندگیم، وقتی می دیدم یکی از عزیزانم زخمی شده کمکش نمی کردم و فقط بهش زل زده بودم.
خیلی ضعیف شده بودم. می خواستم. می خواستم برم جلو و اشکاشو از روی صورتش پاک کنم، به پاش بیفتم و التماس کنم دوست بی عقلشو ببخشه.
DU LIEST GERADE
𝘔𝘺 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥 , 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘋𝘳𝘦𝘢𝘮 | 𝘒𝘛𝘏 ༊
Fanfiction" با لـحن شیرین و صداے دورگهے جذابش زمزمه ڪرد : - میدونــے ... گاهــے عشق براے تلافــے چنان زخم هاے عمیقــے درون قلبامون به وجود میاره ڪه فقط خودش توانایــے تسڪین دادنشون رو داره " - دنیاے من ، رویاے تو 📚