Part 20

546 54 60
                                    

کسی که جلوی در دیدم...
به هیچ وجه شبیه تهیونگ نبود!
احتمالا یه شاهزاده بود که از داستان‌های شاه پریان بیرون اومده یا پسر پولدار و شیک‌پوش دراماهای کره‌ای یا هر چیزی فراتر از تهیونگ؛ و مطمئنم اگر می‌تونستم یونگ‌هوآی قدیم رو احضار کنم، سریعتر از اون چیزی که میشه تصور کرد، اون شخص رو می شناخت و در حالی که مثل یه بچه‌ی گمشده سمتش می دوید فریاد می کشید:«وی اوپـا!»

آره.
اون خودش بود.
خود خود وی بود!

موهاش رو از حالت چتری درآورده، از روی پیشونیش جمع کرده و با تافت بالا نگه داشته بود. کت و شلوار سرمه‌ایی پوشیده بود که کراوات مشکیش بهش رنگ و لعاب مبهوت‌کننده‌ای بخشیده بود. پوست سفیدش از همیشه بیشتر می درخشید و لبخند ملیح گوشه ی لبش وجودم رو از حسی بین شادی و حیرت لبریز میکرد.
ساعت مچی‌ای که دور مچ دستش بسته بود، رولکس و نقره ای رنگ بود. حاضر بودم شرط ببندم اون ساعت از همه‌ی زندگی منم گرون‌قیمت‌تر بود.
فقط دو تا بال کم داشت تا رسما فرشته صداش کنم.

وقتی انگشتای کشیده‌ش چونه‌م رو لمس کردن و دهنمو بستن تازه متوجه شدم که مدّتیه در همون حالت، مدهوش تیپ جدیدش شده بودم.

با نگاه سنگینش از فرق سر تا نوک پام رو موشکافانه برانداز کرد و چشماش رفته رفته گردتر می‌شدن. اون نگاه‌ها باعث میشد با یه پلیس که داره مجرم رو بررسی میکنه اشتباهش بگیرم.
وایسا! اصلا من چرا دارم این حرفا رو می‌زنم؟ واقعا چرا مغزم نباید یه دکمه‌ی خاموش می‌داشت؟
گلومو صاف کردم و تمام تلاشمو کردم صداش کاملا رسا باشه. و تا حدودی موفق شدم چون تهیونگ بلافاصله دست از برانداز کردن سر و وضع شلخته‌ی من برداشت. ولی در عوض، مستقیم تو تخم چشمام زل زد.
« فکر می‌کردم تو پیامم گفتم لباس مجلسی بپوشی. بهت برنخوره ولی جدا حس نمی‌کنم با لباس خواب اونجا راهت بدن هوآ. بیشتر شبیه یه دیوونه‌ی زنجیری شدی تا یه...»
وقتی ادامه‌ی حرفش رو خورد و نیشخند شیطنت‌آمیزی گوشه‌ی لبش نقش بست، مصمم شدم نذارم حرفش بی جواب بمونه. « نه، راحت باش! محض اطلاع ذهن شریفتون، این لباسم نیست! داشتم آماده میشدم که یهو تو پیدات شد. تازه شما...»
تا خواستم جمله‌مو با یه جواب دندان‌شکن و پرگوهر دیگه تموم کنم، تهیونگ با انگشتاش لبام رو غنچه کرد تا نتونم بیشتر از اون گله کنم. آه بلندی کشید و نچ‌نچی کرد. «شخصا معتقدم لبای به این زیبایی نباید برای به زبون آوردن چنین حرفایی از هم جدا بشن. به علاوه هوآ خانم، امروز دیگه قرار نیست حرف بزنی. فقط خوش می‌گذرونیم. حرفای قشنگتو برای بعد نگه دار، نیازت میشن.»

راستش، هیچکدوم از حرفاش رو درست نشنیدم.

تمام هوش و حواسم روی تماس انگشتای تهیونگ با لبام و در عین حال، عطر گیاه صندل سفید و تنباکوی خوش بویی که از لباساش پخش میشد متمرکز شده بود. رایحه‌ای چنان لذت‌بخش و شیرین که مطمئن نبودم تا اون لحظه به مشامم خورده باشه.

𝘔𝘺 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥 , 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘋𝘳𝘦𝘢𝘮 | 𝘒𝘛𝘏 ༊Where stories live. Discover now