𝐏𝐚𝐫𝐭 1

171 33 19
                                    

تار بود..همه چیز تار بود..به سختی پلک میزد و باز هم همه چیز تار بود..

آب سرد بود و ذهنش خالیه خالی..درست مثل یک برهوت..چیزی به ذهنش نمی‌رسید..حتی اسمش..
"من کی ام؟.."
نمیدونست چیشده..ترسناک بود..فقط خسته بود و حس میکرد حتی نمیتونه فکر کنه..
" جواب اون سوال لعنتی چیه؟.."
انرژی نداشت اما دوباره به خودش فشار آورد و چشماشو باز کرد..نگاه کرد..اون توی آب بود و سعی میکرد نگاه کنه..بفهمه..آب سرد..یه کپسول شیشه ای بزرگ پر از آب سرد..
" آه..یادم اومد.."
مثل گذر یه برق نور از سیاهی ذهنش..
به یادآورد..همیشه همین اتفاق می افتاد..هر وقت که بیدار می‌شد سردرگم بود اما پس از لحظاتی مکانی که در اون قرار داشت به یادش می آورد..
به خاطر می آورد..خیلی کم..حداقل میتونست به اون سوال جواب بده..اینو به یاد می آورد و با هر پلک زدنی تصاویر جدیدی توی ذهنش بیدار می‌شد..
درسته..آخرین تصویر این بود.." از شوک الکتریکی بیهوش شدم.."
صدای فریاد های خودشو به یاد می‌آورد..می سوخت و می مرد و حالا اینجا بود..درست مثل یه ماهی تو تنگ زندانی..
تعداد بسیار زیادی سرنگ توی ستون فقراتش فرو رفته بودن و توان حرکت رو ازش گرفته بودن..دستاش هم اسیر بود..نیازی نبود ببینه..درد فلزی که دورشون پیچیده شده بود رو حس میکرد..
پوست صورتشو که یخ زده بود حس میکرد و سنگینی اون ماسکی که بهش هوا میداد..
ناتوان بود..هیچ کاری جز پلک زدن ازش برنمیومد..
توی تصویر تار رو به روش میدید..اتاقی با دیوارهایی نیم فرسوده، میز های فلزی که کنار هم ردیف شدن حتی از اون فاصله هم به تمیزی برق میزدن..
دلسوزی به سراغش اومد..دلش برای خودش می‌سوخت..برای بدنش..
تمام محلول ها و سرنگ های ردیف شده روی اون میز ها قرار بود پوست و گوشت اونو بشکافن و توی رگهاش خالی بشن..
اینارو می‌شناخت..منفور ترین شی اون مکان رو بعدا پیدا کرد درحالی که جز حرکات چشماش کاری ازش برنمیومد..
کپسول اکسیژن که با لوله های ضخیمی که به اون قفس متصل بود..
" خواهش میکنم..بس کن..بهم هوا نده..بذار بمیرم..هر بار که بیدار میشم درد بیشتری میکشم..هر بار که بهوش میام به شکل افتضاح تری از هوش میرم..لطفا اجازه بده بمیرم.."
التماس هایی که حتی توانشو نداشت به زبون بیاره فایده ای نداشتند..اون خسته بود..
بین جریان آبی که روی چشماش سوز می انداختند دیدش..
قدم های آروم و هماهنگش رو داخل اتاق نیمه تاریک گذاشت..
چشماش رو بست..نمی‌خواست ببینتش..حتی با چشمای بسته هم صورتش جلوی چشمش بود..
درحالی که نوایی رو زیر لب زمزمه میکرد و شاسی کوچیکی توی دستش بود با خودکار مواردی رو چک میکرد و با هر تیک به شعف توی صورتش افزوه میشد..
نمی‌خواست ببینتش..نمی‌خواست اون قامت درشت و بلند توی روپوش سفید ببینه..اما انگار اختیار چشماش رو هم ازش گرفته بود..
پلک هاش ناخودآگاه بالا رفتند و اون دیدش..اون هیبت درشت و ترسناک درست مثل یه تندیس بهش خیره شده بود..
"این همونه..همون کابوس زندگیم..همون کسی که هیچ وقت اجازه نمی‌داد اسمم رو فراموش کنم.."
اشک های شورش همیشه با دیدنش سرازیر میشدن و توی آب یخ گم میشدن..
کابوس جلوتر اومد..جلوتر اومد و همزمان که بخار نفس هاش روی شیشه می نشست صداش به نجوایی بلند شد"چانیول من..عزیز من..تو مال منی..مال من.."

𝐓𝐈𝐆𝐄𝐑𝐈𝐒𝐇Where stories live. Discover now