𝐏𝐚𝐫𝐭 28

36 14 14
                                    

رزی بازم دیده بودش..این بار نزدیک تر و مطمئن تر..حالا دیگه تردید هاش از بین رفته بودن و لوئی پارک بی شک یه آدم معمولی نبود..گرگینه؟ یه هایبرید؟ خوناشام؟
اصلا به همین دلیل از همه دوری میکرد؟
رزی بلند شد و روی تخت نشست..با وجود کوفتگی زیاد این افکار اجازه نمی‌دادند که بخوابه..توی نور کم جون آباژور نگاهی به آلیس انداخت.. آلیس هرگز توی روشنایی نمی تونست بخوابه ولی الان چند سالی میشد که این عادت رو ترک داده بود.
رزی بوسه ای به پلک های نیمه خیس آلیس زد و دستشو از دور کمرش آهسته برداشت و بعد از خاموش کردن آباژور آروم از اتاقش بیرون رفت.
بیصدا ژاکتش رو درآورد و روی مبل نشست و برگه های کاهی رو جلو کشید..تصمیم داشت منطقی بهش فکر کنه..مداد رو تند تند روی کاغذ حرکت داد تا آنچه که به یاد داشت رو ترسیم کنه..همه تصاویری که خواب رو ازش گرفته بودن روی کاغذ پیاده کرد..
اون کوچه تاریک..لویی غمگین..اون موجود عصبانی با پنجه های تیز و حتی اون دلقک کثیف!
رزی همه چیز رو کشید..اطرافش حالا پر بود از نقاشی از خاطراتش..اونا واقعا اتفاق افتادن بودن اما حالا چیزی بیشتر از بخش های یه رمان مصور تخیلی بنظر نمی رسیدند..رزی نمی تونست منطقی بهش نگاه کنه..طراحی که از اون هیولا کشیده بود رو برداشت..لوئی پارک معصوم نمیتونست هیچ شباهتی به اون موجود درنده داشته باشه!
......
ریسه عنکبوتی رو جمع کرد و داخل جعبه اش گذاشت..شکلات های روحی به طرز غم انگیزی زیاد بودن و رز به یاد می آورد چه قدر موقع درست کردنشون ذوق داشته..اما حالا مشخص بود بیشترشون قرار بود فاسد بشه.
آلیس هم توی پذیرایی می چرخید و تدارکات مراسم رو جمع میکرد و جعبه جعبه کنارهم می چید..و حالا که هر دو در سکوت کار میکردند یه جمله توی ذهنشون پررنگ میشد ' عجب هالوینی!'
هرچند که هیچ کدوم از اتفاقاتی که دیشب افتاده بود صحبتی نکردند..هیچ وقت نمی‌کردند..درست مثل یک قانون نانوشته..اولین باری نبود که رز به دردسر این چنینی می افتاد و آلیس رو تا مرز سکته میبرد اما اون دختر مهربون حتی یکبار هم خم به ابرو نیاورد و بعد از دیدن رز آنچنان آسوده میشد و گل از گلش می شکفت که انگار تنها چیزی که توی دنیا بهش نیاز داره خواهر کوچولوی قشنگشه!
رز نمی دونست اما آلیس هیچ وقت نمی تونست به خاطر موافقت با ازدواج رز با اون هیولا و غافل شدن ازش خودشو ببخشه.

آلیس اتفاقی چشمش به عسلی کنار پنجره و کاغذ های انباشته شده روش افتاد و به طرفشون رفت " اینارو!..چه قشنگ..ببینم میخوای وبتون بکشی؟.."
رز دست از کار کشید و به طرف خواهرش برگشت..آلیس به طرز شیطنت آمیزی خندید و نقاشی هایبرید ببر رو برداشت " هی این شبیه لوئی پارک نیست؟.."
رز فوری جهید و نقاشی رو از دستش کشید و همراه باقی اش به طرف اتاق رفت و آلیس رو جا گذاشت..آلیس می خندید و سربه سرش می‌ذاشت اما رز در فکر دیگه ای بود..همون طور که حدس میزد خاطرات دیشبش بیشتر از یه خیال واهی بیشتر برای بقیه به نظر نمی رسیدند اما رز تسلیم دیدگاه محدود بقیه نمیشد..حتی یکبار هم از خودش نپرسید چرا اما هنوزم ذره ای از لوئی پارک نمی ترسید و حتی بیشتر از قبل میخواست بهش نزدیک بشه..رز باید حقیقت رو می فهمید.
_Tigerish_

𝐓𝐈𝐆𝐄𝐑𝐈𝐒𝐇Where stories live. Discover now