𝐏𝐚𝐫𝐭 21

61 18 70
                                    

R.O.S.E

" ما خیلی وقته اونو ندیدیم.."
" چی؟.."
نگرانی و حیرت کم کم رنگ از صورت آلیس می‌برد اما سهون که متوجه نشده بود به طرف دوستش چرخید و با لحنی نامطمئن سوال کرد"هشت ماه شده نه بک؟..تقریبا وسطای ترم پیش بود.."
وقتی تاییدیه دوستش رو گرفت به طرف آلیس برگشت " تقریبا اواسط اکتبر بود که گفت دیگه علاقه ای به ادامه تحصیل نداره و میخواد انصراف بده.."
بعد گوشیش رو درآورد و صفحه چت گروهی شونو برای آلیس به نمایش گذاشت" واسه خودمونم خیلی عجیب بود،از همون موقع ها دیگه جواب پیام هامونم نمی‌داد.."
چشمای آلیس با نگرانی روی اسکرین چت گوشی می چرخید  و موبایل رو از دست پسر جوان گرفت تا از نزدیکتر ببینه.
پیام های زیادی رد و بدل شده بود و چیزی که آلیس رو میترسوند وجه اشتراک جواب های رزی به اون و دوستاش بود.
در هردوی اونا رزی اظهار داشت که حالش خوبه و داره روز های خوبی رو میگذرونه..با این تفاوت که از جایی به بعد پیام ها فقط سین خورده بودن کمی بعد ترش به طور کل نادیده گرفته شده بودن.
انگشت آلیس از حرکت ایستاد..درست مثل اینکه شخص پیام دهنده موظف نبود اون طور که با جواب هاش آلیس رو راضی نگه می‌داره نیازی نمی‌دید برای دوستای معمولیش وقت صرف کنه.
" ما فکر کردیم با همسرش به استرالیا برگشته.."
" گفت داره به یه سفر می‌ره.."
دختر قد کوتاهی حرف پسر عینکی رو تایید و ادامه داد"آره یه سفر مثل تعطیلات و ما دیگه ندیدمیش.."

دو دختر و پسر بعد از اون بازم به صحبت ادامه دادن اما آلیس دیگه چیزی نمی شنید..رزی تمام این مدت از دانشگاه و سفر با دوستاش و خوش گذرونی هاش می گفت در حالی که خیلی وقت پیش انصراف داده بود.
چه دلیلی وجود داشت که اون همچین دروغ بزرگی به خواهرش بگه؟ رزان کجا بود؟چرا جواب تماس هاشو نمی‌داد ؟ دلیل لورن برای نادیده گرفتن تماس هاشو چی بود؟چرا حالا که آلیس با هزاران شوق بعد مدتها بی خبر به کره اومده بود تا خواهرش رو سوپرایز کنه مثل آواره ها سرگردان شده بود و از شدت نگرانی دلش میخواست گریه کنه؟
_Tigerish_

زیادی طول کشیده بود..دلش نمی خواست این کارو کنه..نمی‌خواست کنترل شرایط رو از دست بده اما قلبش لرزید و طاقت نیاورد..درو باز کرد.
دوباره اون چشما رو دید..چشمای گریون و ترسیده ای که توی انعکاس نور رعد و برق بهش نگاه میکردن و دنبال پناهی می گشتن.
چانیول هیکلشو از سر راه کنار کشید و اجازه داد دختر لرزون و ترسیده وارد خونه بشه.
رزی اصلا به این فکر نکرد که اگه لوئی پارک خونه بوده چرا مدتها توی راهروی تاریک منتظرش گذاشته..فقط تندی دست به صورتش کشید و وارد شد و کنار چانیول ایستاد.
این راهرو هم تاریک بود اما امن بود! تنها گهگاهی با نور رعد و برق خونه چان روشن میشد و رزی نمی دونست اون چرا سیاهی رو تحمل می‌کنه اما می دونست تاریکی کنار چانیول دیگه اونقدرام خطرناک نبود.
چانیول بازوشو در امتداد پشت دختر قرار داد تا به داخل راهنمایی اش کنه..بوی ترس و هیجان رزی هنوز کم و بیش از بدنش ساطع میشد و بهتر بود همین طور کم و کمتر هم بشه.
هیچ کدام حرفی نزدند..رزی با هدایت پسر به سمت انتهای سوییت کوچیک و کنار بزرگترین پنجره ایستاد..دستاشو جلوی بدنش مشت کرده بود و با هر غرش آسمون تکونی میخورد.
اونجا هنوزم همین طوری بود..تقریبا خالی و با وسایل اندک درست مثل یه انباری!
چانیول زود به سمت کتش رفت و فندک رو جست و جو کرد..دردناک بود..توی این جیب ها چند تا قرص دیگه مونده بود تا از ایجاد فاجعه جلوگیری کنه؟
بعد مدتی برگشت و جلوی رزان چندین تا شمع ردیف کرد و با روشن شدنشون روشنایی قابل قبولی فراهم کرد.
درست مثل قبل رزان ساکت کنار پنجره نشست و با قلبی که حالا آروم تر شده بود منتظر به سوسوی شمع ها خیره موند.
گلدون کوچیک ساکولنت تنها یک متر ازش فاصله داشت و درست مثل خودش ناظر طوفان بود.

𝐓𝐈𝐆𝐄𝐑𝐈𝐒𝐇जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें