𝐏𝐚𝐫𝐭 23

47 13 36
                                    

R.O.S.E

مدتها بود که از خونه بیرون نیومده بود..آنقدر که به زندان مجللش عادت کرده بود اما دیدن شهر و ماشین ها و مردم کنار لورن هرگز نمی تونست خوشایند باشه..حس ششم اش گواهی بد میداد و این وقتی بهش ثابت شد که ماشین مسیر خارج از شهر رو پیش گرفت.
از استرس بدنش منقبض شد و کناره های زخمی انگشت هاشو طبق عادت با ناخونهاش به بازی گرفت.
اصولا حق اعتراض یا اظهار نظر نداشت چون لورن به هر حال به هرکاری که میخواست مجبورش میکرد.
چونه اش شروع به لرزیدن کرد..یعنی چه بلایی مونده بود که سرش نیومده باشه؟ لورن قصد داشت اونو به جایی ببره که راحت از شر جسدش خلاص شه؟
با وجود اینکه وضع زندگیشو از سگ کمتر می دید و روزها آرزوی مرگ میکرد اما الان از ترس وحشت کرده بود و دلش نمی‌خواست بمیره.
چشمای کشیده اش پر شدن و ناخودآگاه به لورن نگاه کرد.. بچه ای که تو شکمش تازه تشکیل شده بود و قرار نبود هیچ وقت باعث خوشحالی اش بشه حداقل کور سوی امیدی در اون به وجود آورده بود که لورن به خاطر بچه هم که شده دست از آزار دادنش بر میداره.
ازش می ترسید..فقط نگاه کردن به این چهره هم باعث میشد اندامش به لرزه بیوفته..کاش مرده بود کاش فقط همه چیز تمام شده بود.
کمتر از سی دقیقه مزارع و مراتع سبز با صفا از جلوی شیشه گذر کردن و لورن مقابل یک خانه ی ویلایی نگه داشت.
حیاط دلباز و باصفا و معماری قشنگ و کلاسیکش هیچ تاثیری در به وجد آوردن رزی نداشت..اونجا هم فقط یک زندان بود..یه شکنجه گاه شایدم بدتر..کلمه ی بدتر دیگه چی میتونین باشه ؟ دیگه چی میتونست از این وضعیت بدتر باشه ؟

پنجره های سفید خونه درست مثل چشمای یک هیولا بهش دهن کجی میکرد..پاهای رزی عقب گرد کرد اما بدن لورن سد راهش شد و نفس رزی رو در سینه حبس کرد.
لورن دستشو نوازش روی کمر رزی کشید تا نگه اش داره..هر دفعه که لورن اونجا رو لمس میکرد گزگز کبودی ها و ضربه ها بهش یادآوری میکرد نتیجه ی یه فتیش خاص چیه.
" ازش خوشت میاد عزیزم ؟.."
لورن از پشت بهش چسبید و بدون توجه به بدن منقبض شده رزی دست دیگه اشو روی شکم تختش گذاشت و به خونه نگاه کرد"خانواده ما داره بزرگتر میشه..ما باید مراقب باشیم.."
درست همون لحظه یه زن مسن با کت و دامن ساده ای از خونه خارج شد و به محض رسیدن به اونا بی هیچ حرفی ادای احترام کرد.
لورن حلقه ی دستشو به طرز آزار دهنده ای تنگ کرد و رزی رو به خودش فشرد و بوسه ی خیسی روی گردنش گذاشت"نمی‌خوام انجامش بدم.."
ترس رزی کم کم جاشو به تعجب داد..لورن مقابل دختر لاغر اندام ایستاد و تو چشماش نگاه کرد" چهیونگا! من چند روزی رو باید ازت دور باشم..اصلا دلم نمیخواد تو این شرایط تنهات بذارم.."
همه روز وقتی غروب نزدیک می‌شد رزی کنج دیوار به خورشید التماس میکرد پایین نره و لورن هیچ وقت برنگرده..گرچه در صورتش حس خاصی رو بروز نداده بود اما غیبت چند روزه ی این هیولا مثل یه موهبت الهی میموند.
" سریع تر از اونچه که فکرشو کنی برگشتم..یونگا! تو این مدت خانوم شین ازت مراقبت میکنه.."
فقط همین بود..لورن دوباره مضخرفاتی از عشق و دوری تحمل ناپذیری از رزی سر هم کرد که هیچ شباهتی به رفتارش نداشت و بعد از کلی توصیه به اون زن خدمتکار با ماشینش دور شد.
نفس رزی بالاخره به آرومی از سینه اش درومد.
لورن رفته بود برای چند روز..چند روز بدون درد و اذیت..البته منظور همسرش رو از مراقبت به خوبی متوجه شد وقتی پا به داخل گذاشت و واضح صدای قفل شدن درو شنید.
اینجا هم یک زندان بود..بدون هیچ گوشی یا وسیله ی ارتباطی دیگه ای..اما ته دل رزی به جز خشم و درد احساس دیگه ای طغیان میکرد..هیجان و ترس!
این در قفل شده بود و رفتار سرد اون زن منفور چیزی جز اسارت رو القا نمی‌کرد اما با این وجود تمام در و دیوار اونجا فریاد میزدن این یه شانس طلاییه که رزی نباید از دستش بده.
_Tigerish_

𝐓𝐈𝐆𝐄𝐑𝐈𝐒𝐇Donde viven las historias. Descúbrelo ahora