𝐏𝐚𝐫𝐭 26

43 17 19
                                    

C.H.A.N

قدم هاش نامتعادل بود.. پاهای برهنه و زخمی اش ناشیانه به سمت جلو پیش می رفتن و صاحبشون رو همراهی می کردند.
تو سوز سرمای شش صبح چان تنها با یک لباس پوسیده و پاره توی خیابان راه می رفت و گهگاهی وسواس گونه به عقب نگاهی می انداخت..روی لباسش لکه های خون دیده می‌شد که برای خودش نبود..خدا می دونست چندین ساعت راه رفته اما حالا هم که بعد از تقریبا یک روز به خیابان های نزدیک خونه اش رسیده بود هنوز نمی‌تونست باور کنه از شر جی سانگ خلاص شده..بوی خون اون مردک درست زیر دماغش بود اما ترس از ظاهر شدنش درست در عمق ستون فقراتش هر از گاهی چان رو وادار می‌کرد به عقب نگاه کنه!
تک و توک افرادی بودند که برای ورزش صبحگاهی از کنارش رد می‌شدند و با نگاه های متعجب چان رو دنبال می‌کردند اما چان بی اهمیت فقط باقی مونده های انرژیش رو جمع کرده بود و با بدنی که گهگاهی تلو تلو می‌خورد حرکت می‌کرد.
چند وقت اینجا نبود؟.. یه سال؟..دو سال؟.. ده سال؟! نمی‌دونست..جی سانگ حافظشو نابود کرده بود و حتی نمی دونست مسیری که می‌ره درسته یا نه و فقط به پا‌هاش
اعتماد کرده بود و رایحه ای آشنا که خیلی محو توی هوا بود رو دنبال می‌کرد..رایحه ای مثل خونه!
گهگاهی تصاویری آشنا به نظر می رسیدند..مثل پت شاپ یه پسر جوان که همیشه با گربه ها دم مغازه اش بازی میکرد یا شمعدونی های بالای آرایشگاه اون خانم پیر..میتونست حس کنه قبلا بارها و بارها اونجا بوده.
مردم خواب بودند..سکوت آپارتمان اینو نشون میداد گرچه زوال عقلی پسر بیچاره درک خیلی چیزا رو در حال حاضر ازش گرفته بود.
چان خونه بود..چقدر خوب که خونه بود..چقدر حس برگشت گرم بود..هیجان به وجودش افتاد و سریعتر پاهای زخمی شو روی پله ها حرکت داد..خونه رو یادش بود..چان اسمش رو هم فراموش می‌کرد ولی اینجا رو یادش بود..با چشمایی که توش برق اشک دیده میشد به سمت واحد خودشون رفت و دستگیره در رو گرفت..وضع ذهنی اش آنقدر نابسامان بود که به یاد نداشت بانک خانه رو مصادره کرده و شاید ساکنین دیگه این اینجا باشن..فقط می‌خواست بدونه که پشت این در کسی هست منتظرش باشه؟
در با تلاش اول باز نشد و چان متوجه نشد که قدرت فرا بشری اش رو به کار برده..فقط به خودش اومد و دید که صدای شکستن قفل توی راهرو پیچید و خورده های قفل روی زمین افتاد.
چان با هیجان داخل شد..حس عظیمی بهش می گفت اون به اینجا تعلق داره و حتما خانوادش با دیدنش خوشحال میشن اما با دیدن یه خونه یه نیمه خالی ذوقش کور شد.
همه جای خونه یه لایه ضخیم گرد و غبار نشسته بود..حتی هوای گرفته ی اونجا هم نشون میداد که مدت هاست کسی به اونجا سر نزده..نور به سختی از لای پرده های کهنه به داخل‌ می تابید و چان بين گرگ و میش خاطراتش غرق بود.
هیچکس خونه نبود..آره..اکثر وسایل رو خودش فروخت.. یادش اومد و پدرش..!
با دیدن یک کارتن که توش یه سری وسایل کوچک از جمله قاب های عکس بود جلو رفت روی زمین زانو زد و نزدیک کارتون نشست.
با دست های لرزون و تیره قاب های کوچک رو بیرون آورد و بهش خیره شد..اولین عکس یه پسر کوچک با پیرهن راه راه آبی و یه توپ بسکتبال رو دستش رو نشون میداد که زبونشو بیرون آورده..این یعنی خودش بود؟
دومین قاب رو برداشت و با دست گرد و خاکی که روی شیشه اش نشسته بود رو کنار زد..اون عکس شامل سه نفر میشد..یه پسر دبیرستانی و یه مرد و زن..اون خودش بود..منتهی کم سن تر ، سرحال تر و شاداب تر.
زن چهره ی مهربونی داشت اما چان نمی تونست هیچی ازش به خاطر بیاره و اون مرد..یه چهره ی ساده مهربان، چشمای گردی که به خاطر لبخند زدن هلالی شده بود و موهای مجعدی که به موهای پسر توی عکس شباهت داشت.
اشک های چان با دیدن اون تصویر فرو چکید و لب هاش بی اراده زمزمه کرد " بابا.."
درست همون لحظه صدای جیر جیر بازشدن در بلند شد و چان از ترس به عقب برگشت..پسر کوتاه قامتی با چهره ای متحیر در حالی که یه شوکر تو دستش بود جلوی در ایستاد " چان؟؟!!.."
کیونگسو شوکه زمزمه کرد و فوری جلو رفت و پسر درشت تر رو بغل کرد.. چانیول ترسیده کمی عقب رفت و به کسی که بهش چسبیده بود خیره شد.
" خدایا فکر کردم دزد اومده..چان.."
کیونگسو بعد چند ثانیه ازش فاصله گرفت و با دقت وارسی اش کرد " پسر تو کجا بودی ؟..این همه مدت کجا بودی ؟..پلیس آگهی مفقود شدنت رو اعلام کرده..تو کجا بودی چان؟.."
چان معذب کمی خودش رو عقب کشید " ت..تو کی هستی؟.."
و کیونگسو همونجا خشکش زد..چند لحظه همون طور موند تا اثری ازش شوخی یا هر چیزی پیدا کنه اما سر و وضع داغون چان پاهای برهنه و رفتار عجیبش به هر چیزی شباهت داشت الا شوخی!
بیشتر از یه سال گذشته بود و کیونگسو تصور میکرد چان یه جا خودکشی کرده و جنازه اشم به دست کسی نخواهد رسید اما الان اولین فرضیه ای که به ذهنش رسید این بود که این پسر استخوانی و لاغر از سر ناچاری و فشار یه مصرف کننده شده!
این خانواده چه به سرش اومده؟..کله اش داغ شد و از زور ناراحتی اشک تو چشمای به خون نشسته اش جمع شد..درحالی که سعی میکرد با اون صورت قرمز خشم اشو کنترل کنه صورت چان رو گرفت و به طرف خودش برگردوند " چان!..منو ببین..منم بهترین دوستت..اسم منو میدونی؟.."
چان مضطرب تکون خورد و نگاهش کرد..صداش آشنا بود میدونست اونو قبلا هم دیده اما مغزش در به یاد آوردد این آدم هیچ یاری ای نمی‌کرد.
کیونگسو جلوتر رفت و با فاصله ی کمتری از پسر نشست و صورتشو تحت کنترل گرفت" منو ببین احمق!..من بهترین دوستتم کیونگسو!..چه بلایی سرت اومده؟.."
وقتی چان با ترس بیشتر خودشو عقب کشید کیونگسو بالاخره از کوره در رفت و با گریه فریاد کشید "حرف بزن لعنتی..یه چیزی بگو..چشمم به در خشک شد کل بیمارستان ها رو درو کردم هر جایی که عقل آدم می‌رسید رو گشتم..فکر کردم مردی!..فکر کردم از دستت دادم و تو بعد مدتها این شکلی برگشتی پیشم؟..این همه مدت کجا بودی لعنتی؟ یه حرفی بزن یه چیزی بگو چان محض رضای خدا.."
اما پسر بیچاره که با فشرده شدن صورتش فقط خاطرات وحشتناکی از جیسانگ رو به خاطر می آورد با داد کوتاهی کیونگسو رو پس زد و عقب کشید.
همه چیز توی ذهنش بهم ریخته بود..حالا که دیگه مسکن و آرام بخشی در کار نبود کم کم اثرات تغییراتی که در بدنش به وجود اومده بود پدیدار میشد..جریان خونش بیشتر شده بود و رد عرق کنار شقیقه اش دیده میشد..محیط درحال تاب خوردن بود و هاله های آزار دهنده ای اطراف اون پسر می دید.
کیونگسو درحالی که گریه میکرد بدون اینکه بدونه حرفاش داره چه افتضاحی رو داره به بار میاره بار دیگه تلاش کرد و نزدیک پسر بی حواس که زیر لب جملات نامفهومی رو زمزمه میکرد شد.
" چان..آقای پارک رو یادت میاد؟..بابات..خواهش میکنم نگو که فراموشش کردی.."
چان فوری به اون کلمه واکنش نشون داد و با رنگ و روی رفته به طرف کیونگسو چرخید" بابا..بابام کجاست..بابا حالش خوبه؟..بیمارستان..باید بریم بیمارستان.."
گریه ی کیونگسو با دیدن حالت هیجان زده پسر شدید تر شد..چان هیچی به یاد نمی آورد.
"چان..آقای پارک فوت کرد..یادت نمیاد؟..جلو چشمای خودت جون داد..به خودت بیا احمق!.."
کیونگسو یقه سست و پوسیده پسر رو گرفت و تکونی بهش داد اما در انتها نتونست خودشو کنترل کنه و عقب کشید و با گریه هاش به پسر پشت کرد.

𝐓𝐈𝐆𝐄𝐑𝐈𝐒𝐇Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora