𝐏𝐚𝐫𝐭 16

46 20 16
                                    

C.H.A.N

قدم هاش اروم و اهسته بود..تقریبا لنگ میزد..چون پاشنه ی چپش به شدت تیر میکشید..اما صورت ناراحت و بغض دارش به هیچ عنوان ربطی به درد توی پاش نداشت.
به سمت چپ پیچید و سعی کرد با کمک گرفتن از دیوار کمی سریعتر باشه اما دو وزنه ی سنگین از جنس ناامیدی به هر کدوم از پاهاش زنجیر شده بود شده بود و ناخوداگاه کندش میکرد.
دو پرستار با عجله همراه با دکتری در حال گفت و گو با عجله از کنارش رد شدن و چان کمی توی خودش جمع شد تا تنه ای بهش زده نشه و سرانجام بعد از چند دقیقه به مقصدش رسید.
راه روهای منتهی به بخش مراقبت های ویژه در ساعت دو نصفه شب تقریبا ساکت و خلوت به نظر می رسیدند و صدای خاصی شنیده نمیشد.
چان نزدیک تر شد و از پشت شیشه با شرمندگی به پدرش که بین دستگاه ها و لوله های زیادی متصل بهش خوابیده بود نگاه میکرد.
دستش رو بالا اورد و شیشه رولمس کرد..توده ی دردناک توی گلوش بزرگترشد.
از صبح فقط کارش این بود که تمام سئول رو زیر و رو کنه تا بتونه جایی برای درخواست وام پیدا کنه.. چرا که وقتی اخطاریه دادگاه به دستشون رسید 30 میلیارد وون از نا کجا آباد بدهکارن ، آقای پارک متوجه شد در مبارزه ی عدالت و قدرت چطور قربانی شده و با زیر سوال بردن آبروی وارث یک شرکت بزرگ باید چه تاوانی رو پس بده.
اما متاسفانه بدهی مالی تنها نتیجه این اتفاق نبود..فقط چند ثانیه بعد از باز کردن اون پاکت و خواندن اون مبلغ هنگفت قلب ضعیف آقای پارک فشرده شد و سکته کرد...و حالا هم با قلبی که بیشتر از اون توان پمپاژ نداشت روی تخت آی سیو خوابیده بود.
چان وقتی نداشت که به بدهی بانک فکر کنه چراکه پدرش به قلب جدید نیاز داشت و علاوه بر بالا بودن هزینه های عمل هیچ بانکی حاضر به دادن وام به کسی نمیشد که حتی سند خونه اش هم محاصره شده..انگار تنها چاره ای که براش باقی مونده بود نزول خور ها بودند و چان چه قدر از این قضیه وحشت داشت.
نه فقط از صبح بلکه چند روز بود که چان به هر دری میزد که پول بدست بیاره و مثل این چند شب ناامید با شکمی که از گرسنگی بهم می پیچید پشت شیشه ی آی سیو ایستاده بود و با چشمای گریون از پدرش به خاطر بی عرضگی اش عذرخواهی میکرد"بابا..متاسفم.."

......

ساعت از هشت گذشته بود و رز تا حدودی عصبی.. آلیس هنوز نیومده بود و برخلاف معمول دو ساعت تا الان تاخیر داشت.
رز خودش رو به نگارگری سفال هاش مشغول کرد و این طوری ماجرا رو توجیح کرد که آلیس حتما دوباره کار داشته واین مدته سرش شلوغه..پس بهتره با زنگ زدن و بی قراری اذیتش نکنه.
بارون شدیدی می بارید و شرشر اب توی خیابون و پشت پنجره به راحتی به گوش می رسید اما رز آهنگ ملایمی پخش کرده بود تا این صدای آزار دهنده رو پوشش بده.
با اعتماد به نفس تلقینی سعی میکرد استرسش رو کنترل کنه و حواسش رو به کاری که انجامش میده متمرکز کنه..اما با اولین صدای رعد و برق خشکش زد و چشماش گرد شد..یه ثانیه بعد رعد و برق وحشتناک تر بلندی کل ستون ساختمان رو لرزوند و برق قطع شد.
قلم از دست رزی افتاد و توی تاریکی روی زمین گم شد..کل فضا غرق در تاریکی بود..ته دلش به طرز افتضاحی خالی شد و دستاش به لرزه افتاد.
ترسناک بود و صدای موسیقی مسخره که پخش میشد همه چیزو بدتر میکرد.
اشک به چشماش هجوم آورد و با بیچارگی به جلو حرکت کرد و توجهی به چپه شدن چهارپایه چوبی اش نکرد..فقط سعی داشت از روی صدا گوشیش رو پیدا کنه تا چراغ قوه اشو روشن کنه و اصلا هم براش مهم نبود به سفال های نیمه کاره روی زمین برخورد کرده و به چند تاش آسیب زده..
پاش که به سه پایه گیر کرد خودش هم روی سفال ها افتاد اما فوری سرجاش نشست و گوشیشو از روی میز عسلی چنگ زد.
همزمان با گیر آوردن گوشیش خونه یه لحظه روشن شد و همه جا با صدای بلندی لرزید.
رز زیر گریه زد و گوشاشو چسبید..خونه دوباره توی تاریکی فرو رفته بود و رز جرعت نداشت چشماشو باز کنه..شدید گریه میکرد و توی دلش آلیس رو صدا میزد..اون قدری ترسیده بود که نمی تونست به چیزی فکر کنه.
تاریکی اونو احاطه کرده بود و تصور میکرد از هر گوشه اش الآن دستی اونو می چسبه و قراره شکنجه اش کنه..رز داشت از ترس میمرد...کسی نبود که به دادش برسه؟
با رعد و برق بعدی رزان تکونی خورد و باعث شد آباژور واژگون بشه و همین یه تکون ساده زهرشو ترکوند..از جاش بلند شد و به پذیرایی فرار کرد...فقط بیرون..باید به بیرون فرار میکرد..خونه هر چد لحظه یکبار با صدای گرومپ افتضاحی روشن میشد و و مسیر رو به شکل وحشتناکی دوباره قایم میکرد.

رز درحالی که فاصله ای تا غش کردن نداشت از خونه بیرون زد و اصلا به بستن در فکر هم نکرد..فقط با دیدن واحد چانیول به سمتش پروازکرد و با تمام وجود مشت هاشو روی در کوبوند.
......

خیلی عادی کنار پنجره نشسته بود..چشم هاش به طرز مسخره ای جذب چاله های آب شده بودن که هر لحظه توسط باران پرتر میشد.
البته این یه عادت بود..حال چاله های آب جای شعله های آتیش رو گرفته بود تا چان توی مغزش جست وجو کنه و کمی بیشتر از گذشته به یاد بیاره..گرچه به جز تصاویر دست و پا شکسته چیزی دامن گیرش نمیشد اما هر دفعه هم به این نتیجه می رسید با روندی که زندگی الانش داره حتی خاطرات خوش هم دردناکن.

غرق شدن توی گذشته خیلی طول نکشید وقتی گوش هاش اول صدای گریه و و گرومپی رو از واحد آلیس شنید و بعد در خونه اش به شدت کوبیده شد..از پنجره فاصله گرفت و با تعجب به راهروی ورودی نگاه کرد.
یه نفر پشت در بود و و لحظه ای از کوبیدن در دست بر نمیداشت..چان مضطرب شد و سر جاش خشکش زد..حدس اینکه چه اتفاقی افتاده اصلا مشکل نبود ولی اینکه وارد ماجرا بشه سخت ترین کار دنیا بود.
چان می دونست احتمالا خواهر آلیس پارک تنهاست و ترسیده اما نمی تونست کمکش کنه..سر و صدایی هم که اون دختر ایجاد کرده بود نشون میداد چه قدر وحشت زده است و چان دلش به حالش میسوخت اما چطور می تونست درو براش باز کنه وقتی همین الانشم کم و بیش رایحه ی ترس اون دختر از لای منافذ در راه خودشونو به داخل خونه باز کرده بودند و زیر دماغ چان می پیچیدن؟!
نفس چان به شماره افتاد..امشب شبی بود که نباید فرا می رسید؟

★ این قسمت توی تیزر آورده شده بودا ⁦(⁠.⁠ ⁠❛⁠ ⁠ᴗ⁠ ⁠❛⁠.⁠)⁩
نو حمایت؟

𝐓𝐈𝐆𝐄𝐑𝐈𝐒𝐇Where stories live. Discover now