𝐏𝐚𝐫𝐭 11

48 18 24
                                    

C.H.A.N

پشتش رو به بدنه ی فلزی محیط تکیه داده بود و با خم کردن گردنش صورتشو توی ساک کوچیکش مخفی کرده بود.
انبار نمور کشتی ژاپنی انبوه از مسافرهای قاچاقی بود که درست مثل چانیول با لباس های مندرس و بار کمی کنجی از اون مکان رو در اختیار گرفته بودن و در سکوت منتظر نشسته بودن.
در یک گوشه هم چانیول به تاریکی پناه برده و در خودش فرو رفته بود.
می ترسید..همه در اون مکان از سرما و تلو تلو کشتی شکایت میکردن چانیول عرق کرده بود و به خودش می لرزید.. از ترس می لرزید..اونجا کیپ تا کیپ آدم نشسته بود و چان هنوزم فراموش نکرده بود وقتی از کنترل خارج بشه بعدش چه اتفاقی می افته.
هنوزم خون، کمد شکسته و اون رایحه ی ترس رو به خوبی به یاد می آورد و هر قدر زور میزد تا ذهنش رو منحرف کنه موفق نمیشد و با بیچارگی چشمای گریونش رو توی ساک فرو برده بود و پاچه ی شلوارش رو تو چنگاش فشار میداد تا احساساتش رو مخفی کنه.
بوی ده ها انسان زیر مشامش بود با ده ها حس مختلف و چان نگران این بود که مبدا یکی از این حس ها رنگ ترس به خودش بگیره و همه چی رو خراب کنه.
چطوری میتونست مطمئن بشه چشماش به حالت عادی ان وقتی آنقدر پریشون بود؟
کافی بود لحظه ای سرش رو از زانوهایش بلند کنه..چی میشد اگه بر حسب بدشانسی تغییر کرده باشن؟
اون وقت اون آدمای بیچاره شاهد این می بودن که چطور چشمای یک ببر در صورت یک انسان توی تاریکی می درخشه و از ترس قالب تهی می کردند و تمام..چان میموند و یه کشتی حامل صد ها جسد!
با این افکار قلب بی امانش تند تر تپید و بیشتر تو خودش جمع شد..حتی اگه گردنش می شکست تا زمانی که اونا بیدار بودن چان به این حالت باقی میموند.

_Tigerish_

دستاشو بهم کشید و اجازه داد آب داغ روی انگشت هاش سر بخوره..زیر ناخون هاش به خاطر روغن موتور و سایر محتویات چرک اسقاطی سیاه شده بودن..خیلی وقت بود که همه چیز توی زندگی چان رنگ آهن به خودشون گرفته بود..دستاش ، لباساش، تختش و حتی روحش..
بزرگترین دغدغه اش این بود که در طول روز اتفاقی نیوفته..یه زندگی آروم عادی دیگه تبدیل به دورترین آرزو شده بود.
سرش رو بالا گرفت و صورتش رو زیر آب داغ برد..خیلی کم پیش میومد آروم باشه و نگرانی نداشته باشه.
دلش میخواست توی همون حمام بخار گرفته بگیره بخوابه اما متاسفانه کاری بود که باید انجام بده.
دستش روی بخار آینه کشید تا اون تصویر محو از بین بره و بتونه خودش رو ببینه..به خودش خیره شد..چشماش سیاه بود..عادی بود..آروم بود..چان در طی این سالها به این فکر افتاد که تلاش کنه روی خودش تسلط پیدا کنه اما این مسیر طولانی و طاقت فرسایی بود که به راحتی طی نمیشد.
مثل دفعات قبل چشماشو بست و نفس عمیقی کشید..بعد پلکهاشو از هم فاصله داد و بعد به چشم های طلایی رنگی که توی صورتش می درخشیدند نگاه کرد.
شرارت تنها در چشمان هست و بس..
چه قدر با این حالت ترسناک میشد و منفور..جی سانگ توی این دنیا دنبال چی می گشت که با دیدن این چشم ها سر از پا نمی شناخت؟ یک انسان چه قدر میتونست هیولا باشه و یه هیولا به دنبال انسانیت؟
نفس عمیق دیگه ای کشید و بعد از چند ثانیه تلاش به حالت عادی برگشت.
این کنترل ساده بی فایده بود..تو حالت آرامش و یک تغییر کوچیک؟ چان به یک معجزه نیاز داشت..وقتی اوضاع بهم ریخته است و سراسر وجودش استرسه معجزه ی واقعی اونه که بتونه حالت انسانی خودش رو حفظ کنه..
تو کنج خونه ی امنش که ارزشی نداشت.

_Tigerish_

یک قرص داخل دهنش گذاشت و همراه مقداری آب قورت داد..مقدار پول مورد نظرش رو توی پاکت قرار داد و موهاش رو مرتب کرد.
ساعت 7:30 بود و قطعا آلیس پارک هنوز خونه بود و تنها فرصت چان در طول روز برای ملاقات و تحویل پول شارژ!
با اینکه خجالت آور بود به جای واریز یه مبلغ به حساب صاحب خونه اش کارشو‌ انجام بده درست مثل پانزده سال پیش داشت پول ها رو نقدی میبرد و شخصا بهش تحویل میداد.
خوب چان به این فکر نمی‌کرد..خیلی مهمتر بود که اسمش هیچ جا نباشه..نه حساب بانکی نه سیمکارتی..جی سانگ خیلی زرنگ بود و چان نمی‌خواست برای بار سوم به دامش بیوفته.
وقتی زنگ رو زد لباسش رو صاف کرد و فقط منتظر موند تا صاحب خونه اش به گرمی بهش صبح به خیر بگه و مهلتی برای حرف زدن بهش نده اما..لای در به آرومی باز شد و دو چشم آشنا در سکوت بهش خیره شدن.
بوی رز فرانسوی توی هوا پیچید و چان جا خورده به صورت اون دخترک که پشت در نیمه پنهان بود نگاه کرد.
برعکس خواهرش اون همیشه ساکت بود چان هیچ وقت صدایی ازش نشنیده بود..و الآنم..چرا هیچی نمی گفت؟
رز سرش رو پایین انداخت و چان به خودش اومد و دست از نگاه خیره بهش برداشت..انگار کم حرف تر از خودشم توی دنیا پیدا میشد و حالا انگار اون بود که باید مکالمه رو شروع میکرد.
" من..ببخشید که صبح زود مزاحم شدم.."
اون دختر بازم چیزی نگفت و فقط کوتاه بهش نگاه کرد..با اینکه رایحه اش طبیعی بود و نشانی از ترس در اون دیده نمیشد اما جو به شدت معذب کننده بود.
چان نمیدونست آلیس پارک کجاست که خواهر خجالتی اش درو باز کرده اما دیگه بیشتر از اون کشش نداد و پاکت رو به طرفش گرفت.
"این شارژ این ماهه.."
مدتی طول کشید تا رز دستشو بالا بیاره و گوشه ی پاکت رو بگیره..چان وقتی وزن پاکت از روی دستاش برداشته شد سرش رو کمی خم کرد و به سوئیتش برگشت.
رز به رفتنش نگاه کرد و وقتی صدای بسته شدن در سوییت رو شنید در رو رها کرد و اول به پاکت و بعد به راهرو نگاهی انداخت.
آلیس دستشویی بود..خیلی با خودش کلنجار رفتم که فرد پشت در رو نادیده بگیره اما نمی‌خواست خواهرش بعدا از طریق مستاجرشون بفهمه رز درو براش باز نکرده.
اما با وجود این که سعی خودش رو کرده بود داشت به این فکر میکرد که آیا باز رفتاری از خودش بروز داده که اون پسر رو ناراحت کنه یا نه؟!


- تو شهر ما گربه ها موش ها رو می کشند
    +ولی گربه ها که گربه ها رو نمی کشند.

𝐓𝐈𝐆𝐄𝐑𝐈𝐒𝐇Where stories live. Discover now