هوا سوز داشت و با هر نفس بخار کمی جلوی صورتش شکل میگرفت..چالههای آب همه جا وجود داشتند و خبر از بارش حسابی روزهای اخیر می دادند..با اینکه هوای سرد مردم رو به سمت خونه می کشوند سرخی گونه های از چان از سرما نبود..اون هیچ وقت سردش نمیشد.
خوشحال بود غذای خوبی خورده بود و حسابی استراحت کرده بود و از اون مهم تر.. بی هیچ نگرانی یا ترسی پیش کسی اوقات خوبی رو گذرونده بود.. یه آدم تازه وارد زندگی چان شده بود..شاید روزی می رسید که بتونه با انسان های زیادی معاشرت کنه بدون اینکه نگران چیزی باشه..شاید حتی یه زمانی میتونست آنقدری روی خودش تسلط پیدا کنه که مجبور نباشه درست مثل یک معتاد دارو مصرف کنه. شاید..همه اینا ممکن بود.
چان هیچ وقت تا حالا به این چیزها فکر نکرده بود.. همه اینها به لطفی مسئله کوچکی به اسم امید بود که به تازگی درون قلبش جرقه زده بود.
لبخند کوچکی گوشۀ لبش جا خوش کرده بود و قصد رفتن نداشت..خیلی دوست داشت کتابی که رزی بهش قرض داده بود رو همراهش بیاره و تو وقت خلوتش بخونه اما نمیخواست یک وقت با اتفاقی کثیف کردنش امانت دار بدی بنظر برسه..هنوزم به خاطر چیزی که دیده بود ته دلش غنج میرفت.
وقتی به سوئیت خودش برگشت و اتفاقی کتاب رو باز کرد از دیدن اون نقاشی بامزه کنار صفحه متعجب شد..یه پسر کوچولوی کیوت موفرفری که از فرم گوش هاش چان شک نداشت خودشه!
ناخواسته نخودی خندید ولی بعد خودش را جمع و جور کرد چون دیگه به محل کارش رسیده بود..باید حواسش جمع میکرد و حسابی پول در میاورد.
نمیدونست چرا..اون اولین شبی بود که حس میکرد دلش میخواد کلی پول دربیاره..هنوز کامل وارارد محوطه نشده بود که تکه سنگی با خطا از کنار سرش رد شد و توی چاله آب افتاد.
با تعجب برگشت..اون میخائیل بود!
چشماش قرمز بود و پوستش از هر زمان دیگه ای کثیف تر به نظر میرسید..هیچکدوم اینا اهمیت نداشت..چانیول نمی دونست اون چرا بهش فحش داده و داره با عصبانیت نزدیکش میشه.
"کار تو بود..فقط توی عوضی دیدی..تو منو لو دادی.."
پیرمرد لاغر اندام بی توجه به اینکه هیکلش نصف چان هم نمیشد با توپ و تشر خودشو بهش رسوند و به صورتش مشت زد" خون کثیفت رو میریزم روی زمین چینی بی سروپا.."
چانیول فقط دستاشو سپر سرش کرده بود تا چیزی توی صورتش نخوره..نمیفهمید چه خبر شده اما عمرا قصد دفاع نداشت..یه ضربه اون برای پرتاب کردن یه ماشین هم زیادی بود اما میخائیل دست برنمیداشت..یقه پسر بیچاره رو گرفت و داد زد" تو بهم تهمت زدی مگه نه؟فکر کردی همه مثل خودت بی شرفن؟ من فقط یک چیزی رو گم کرده بودم ولی بخاطر دروغ های تو اخراج شدم!"
پس قضیه این بود.. همکارهاش که احمق نبودند ولی میخائیل چرا.
" من چیزی نگفتم..کار من نبود "
چان حرف زد اما فایدهای نداشت..میخائیل هر لحظه بدتر میشد و داشت اونو میترسوند..هیجان زده شده بود..عصبی و ترسیده..دعوا اصلا به نفعش نبود.
دو قدم عقب رفت و کپسول قرص هاشو بیرون آورد اما میخائیل که دید ضربات دستش فقط خودشو خسته کرده بودن اون دوقدم رو جبران کرد و با ضربه ای با میله آهنی حرصش رو خالی کرد.
چان صدای ترک خوردن پوست سرش رو شنید و بر روی زمین افتاد..حتی میخائیل هم جا خورد انتظار نداشت اون هیچ حرکتی در دفاع از خودش انجام نده.
"این یک هشدار بود..دفعه بعدی ببینمت می کشمت آسیایی احمق!"
میخائیل درحالیکه ترسیده بود گفت و دور شد.
اشک توی چشم های چان جمع شد و خون روی صورتش لغزید.
فوری سر جاش نشست و به گریه افتاد..سرش درد داشت و قطره های خون از بالای ابروش توی چاله آب جلوش سقوط میکردند..چاله آبی که پر شده بود از قرص های آرام بخشی که به سختی گیر می اومدند "نه..نه.."
تند تند به زمین چنگ میزد و قرصهایی که باقی مونده بودن رو به قوطی برمیگردوند اما بدبختانه تعداد محدودی رو تونست نجات بده و مابقی به سرعت با برخورد با آب ذوب شدند..نه این خوب نبود این خوب نبود.
وقتی چان هنوز موفق نشده بود یه منبع برای بدست آوردن داروهاش پیدا کنه این تعداد رو از دست بده اصلا خوب نبود.
YOU ARE READING
𝐓𝐈𝐆𝐄𝐑𝐈𝐒𝐇
Fanfictionهر روز درد و رنج.. هر لحظه عذاب.. اما بالاخره فرار کرد.. چانیول ببرینه ای که از آزمایشگاه غیر قانونی یه دانشمند دیوانه فرار میکنه.. اون دانشمند دیوانه بیخیال سوژه ای میشه که موفقیت آمیز بوده؟ ★★★ هر روز درد و رنج.. هر لحظه عذاب.. اما بالاخره فرار ک...